مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

اي شيطون

گل پسر مامان دوشنبه عصري بابات رفت بالا و قرار شام گذاشت و بعد هم به من زنگ زد و گفت كه حاضر شيم بريم خريد اول رفتيم آب انار خريديم و بعد هم رفتيم مرغ بگيريم به آقاي مغازه دار گفتيم تا حاضر شه ما ميريم و بر ميگرديم يه مغازه زير پله نزديك مرغ فروشي بود كه توت داشت و بابات گفت كه بخريم خشكبار هم داشت كه به رديف چيده بود آلبالو خشكه از همه پايين تر بود و دستت بهش ميرسيد تو يه چشم بهم زدن من و بابات يه دونه آلبالو خشكه برداشتي و گذاشتي دهنت و سرت رو انداختي پايين و رفتي سمت مرغ فروشي من و باباتو بگو كه از خنده داشتيم ميتركيديم و بهت ميگفتيم بنداز بيرون تو هم در كمالخونسردي خورديش و هسته اش رو انداختي بيرون آخر شب بابات با مامانيت...
26 ارديبهشت 1392

اولین روز

مانی جونم عزیز مامان برات گفته بودم که میخوام از شیر بگیرمت چند روزی میشه که زیاد به شیر خواستنت اهمیت نمیدم اما اگه ببینم داری اذیت میشی کوتاه میام امروز ساعت 11 از خواب بیدار شدی و بازم شیر خواستی اما چون فکر کردم بیشتر نخوابی بهت ندادم با نق دستمو گرفتی و از تخت اومدیم پایین و رفتیم تو آشپزخونه در یخچالو باز کردی و اشاره کردی به شیر پاکتی یه شیر برداشتیمو دوباره برگشتیم تو تخت یه کمی خوردی و دراز کشیدی و دیگه سر حال شدی بهت سرلاک دادم و لباس پوشیدیم و رفتیم خرید تو مرغ فروشی چیزی نگفتی اما تا رفتیم سمت میوه و سبزیجات نمیخواستی بری تو و نق زدی و با کلی خواهش رفتیم واسه اینکه گریه نکنی یه بسته بروکلی دادم دستت و خریدامو کر...
26 بهمن 1391

قدت به در رسید

مانی جون مامان قربونت برم یادم رفته بود که بگم یاد گرفتی درب ورودی خونه رو هم باز کنی شنبه 9/10/91 تو آشپزخونه بودم که صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم فکر کردم بابات اومده اومدم دیدم نه در بسته است و تو چسبیدی بهش شک کردم که شاید تو باز کردی اما بعد با حودم گفتم اگه باز کرده بود از ذوقش میرفت بیرون فرداش مامانیت اومده بود پایین و نشسته بودیم یهو دیدم رفتی و در رو باز کردی کلی ذوق کردم که قدت به در میرسه قربونت برم حالا دیگه هر کی در بزنه میتونی باز کنی البته اگه مامان قفل نکرده باشه امروز یهو درو باز کردی و دویدی تو راه پله به زور اوردمت تو همون موقع یادم افتاد که اینجا ثبتش نکردم ببخش که دیر یادم اومد بعد از ناهار رفتی ت...
21 دی 1391

خودكار

هميشه با خودم ميگفتم چرا بچه ها تا مداد يا خودكار ميدي دستشون ميرن سمت ديوار!!!! اما امروز گفتم چرااااااااااااااااااااااا ميرن سمت ديوااااااااااااااار!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخه چرا مامان جان مگه ديوار دفتر نقاشيه؟ البته خودم تو 18 سالگي وقتي تو تختم ميخوابيدم و يهو يه چيزي به ذهنم ميرسيد رو ديوار مينوشتم آخه كاغذ دم دستم نبود يا اصلا اون موقع مد بود اما گلم رو ديوار كه با خودكار خط خطي نميكنن البته شانس اورديم كه هنوز خونمون رو نقاشي نكرديم و گذاشتيم واسه عيد وگر نه ..... به هر حال اين اولين باري بود كه اين كارو كردي و واسم مهم بود كه ثبتش كنم ممنون بابت خط خطي كردن ديوار به هر حال اين تازه شروع خرابكاري هاته دوست دارم شيطونك...
3 آبان 1391

یلدا

مانی جونم امشب شب یلداست یلدات مبارک الهی شادیهات یلدایی باشه عزیز مامان امسال دومین یلدایی که تو با منی پارسال تو دل مامان بودی و مامان هیچ چی نمیخورد و فقط با حسرت به خوردنی ها نگاه میکرد وای امسال یه هفته جلو تر از یلدا پیشواز رفتیم بابات همهءخوردنی های یلدا رو گرفت و مامانت هم جلو جلو همه رو بلعید به تلافیه سال پیش ههههههههههههههههههههه خوشحالیم که پیشمونی با تو خوشیم و همهء روزامون رو عید و جشن و شادی کردی دیگه تنها نیستم و این یعنی خوشبختی دوست دارم بیشتر از اونی که فکرشو بکنی بـــــــــــــــــــــوس
30 آذر 1390
1