مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

خستگی

یه چند روزی میشد که هر چی تو یخالمون میذاشتیم خراب میشد بابای مانی جون میگفت تو  هیچی نمخوری خودمم شک  کردم اما به این نتیجه رسیدیم که بله یخچالمون خراب شده کارمون در اومد بلاخره بابای مانی جون باید یه وقت خالی پیدا میکرد تا از تعمیرگاه یه نفر بیاد امروز اومد اما بابای مانی جون نمی تونست بمونه تا کار آقاهه تموم شه واسه همین از بابایی ومامانی مانی جون خواست تا بیان خونه ی ما با اینکه داشتن میرفتن مهمونی اما مجبور شدن بمونن وقتی کار تعمیرکار تموم شد رفتن من موندمو تو این وضعیت تمیز کردن آشپزخونه حسابی خسته شدم به حدی که از شدت کمر درد نمیتونستم تکون بخورم حتی یادم نبود ناهار بخورم تا اینکه مانی جون شروع کرد به آلارم دادن آخه هر وقت دی...
4 اسفند 1389

پاهای کوچولو

دیروز زن داییم دو جفت جوراب واسه مانی جون خریده بود از بس کوچولو بودن من ضعف کردم گفتم یعنی پاهاش اینقده نشون بابای مانی جون دادم یه سر تکون داد اما چیزی نگفت گفتم بی ذوقی اونم جواب داد جورابه دیگه مگه چیه دیدم حسابی عصبانی شدم البته همیشه اینجوری نیست دیروز سرش با گوشی جدید گرم بود ...
1 اسفند 1389

هفته 25

امروز مانی جون وارد ۲۵ هفته شد تکون خوردنش بیشتر شده و من واسش ضعف میکنم دلم میخواد این ۱۵ هفته هر چه زود تر تموم شه من خیلی خیلی کم طاقتم اونم در مورد نی نی ها که یه ذره هم طاقت ندارم هر جا نی نی ببینم باید بغلش کنم دیگه چه برسه به نی نی خودم میمیرم براش ...
1 اسفند 1389

تصادف

دو روز پیش بابای مانی جون تصادف کرد اما خدا رو شکر اتفاق بدی براش پیش نیومد فقط ماشین یه کمی داغون شد وقتی اومد خونه با خنده گفت تصادف کردم اما چون مقصر نبود زیاد ناراحت نشد
27 بهمن 1389

بابای مانی جون

بابای مانی جون چند روزی هست که مریض شده  اما امروز حالش بد تر شده امروز یه  بسته دستال کاغذی تمام کرد خیلی هم لوس شده منو سر کار گذاشته هر دقیقه یه چیزی میخواد اگه براش نیارم میگه بد جنس هستی...
22 بهمن 1389

هدیه ی پسر عمه

دیشب رفتیم بالا خونه ی مامانی مانی جون پسر عمه اش امیر مهدی هم بود گفت پس چرا بچه تون رو نیوردین همه خندشون گرفت من هم به شوخی گفتم ترسیدیم تو اذیتش کنی گفت نه من دوسش دارم بعد رفت اسباب بازی هاشو اورد که از توشون چند تا سالم پیدا کنه بده به من هر چیزی که سالم بود رو داد با اینکه خودش بعضی هاشو خیلی دوست داشت وقتی داشتیم می اومدیم گفت اینا رو ببرید ما هم گفتیم بذار وقتی دنیا اومد بیار اما امروز ساعت ۱۲ دیدیم داره در میزنه بابای مانی جون درو باز کرد گفت امیر مهدی اومده با یه نایلکس اسباب بازی هاش که واسه مانی جون اورده بود چند دقیقه نشست بعدش هم رفت...
22 بهمن 1389

تولد عمه

دیشب رفتیم تولد عمه مانی جون اما نه خونه ی خودش خونه ی مامانی مانی جون پسر عمه ی مانی جون هم شیطنت میکرد میرقصید البته فقط میچرخه اسمش محمدمتین و۱۶ ماهش هست .بعد از شام کیک اومد متین رفت سمت میز و همه چیزای روی میز رو ریخت.کلی بهش خندیدیم ...
18 بهمن 1389

هفته23

امروز مانی جون وارد ۲۳ هفته شد و حرکت هاش بیشتر شده دو روز پیش پسر عمه اش امیر مهدی یه نقاشی براش کشید کلی بهش خندیدیم ...
17 بهمن 1389