مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

یه روز بــــــــــــــــــــــد

1390/7/29 11:31
272 بازدید
اشتراک گذاری

مانی جونم دیروز صبح زود از خواب بیدار شدی و با کلی کلنجار خوابیدی.

ظهر هم کم خوابیدی

غروب هم چون بابات رو ندیده بودی بیقراری میکردی

ساعت 20:30 بابات زنگ زد و گفت تصادف کرده و من هم به جای پرسیدن اینکه خودش خوبه گفتم:

ماشین خیلی داغون شده

بابات هم گفت تقریبا

منم گفتم:

دستت درد نکنه

بعدش به خودم اومدم که چی شده

نیم ساعت بعد بابات اومد و اعلام سلامت کرد و رفت.

از اونجایی که باید با تو بازی میکرد و به خاطر عجله ای که داشت این کارو نکرد...............

موند تو دلت و یه سره گریه کردی

داشتم دیوونه میشدم

دیگه صدات در نمیومد

داشتم میمردم واست

مامانیت و عمه سمیرات اومدن و تو یه ربع بعدش خوابیدی

اما از اونجایی که صدای حرف زدن میومد بیدار شدی

ساعت 1 شب بود که رفتن و تو هم خوابیدی

بابات ساعت 3 صبح اومد.

الان هم رفته که ماشین رو رنگ بزنن

آخه قرار بود بفروشیمش و امروز مشتری داشت که اینجوری شد.

الهی قربونت برم که بازم یادت اومده که باباتو ندیدی و داری بیقراری میکنی

عاشقوونه دوســــــــــــــــــــــــت دارم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سحر مامان آراد
29 مهر 90 12:00
عزیزم حتما حکمتی داشته همین که اقای پدر سالمن 1000 بار شکر مانی کوچولو رو ببوس پسملمون خیلی بابایییه
مامان گیسو
30 مهر 90 13:12
سلام عزیزم خوبی ؟ ای بابا چقدر بد شد الهی شکر که خودشون سالمن صدقه سر مانی جون خاله قربون بی قراریات عزیزم بوسسسسسسس