مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

دعا كنيد

دوستاي خوبم واسه خوب شدن چشماي ناز ماني جونم دعا كنيد امروز دوباره بردمش دكتر چشم پزشك گفت:حساسيت بهاره است"ورم ملتحمه بهاره VKC" و تا آخر تير ادامه داره و حتي سالهاي بعد هم ممكنه اينجوري بشه "اگه خواستين در مورد اين بيماري بيشتر بدونيد اينجا سر بزنيد" http://noorportal.net/1/23/30/38/34450.aspx كلي قطره و پماد داد و يكي از قطره هاش هم خارجيه و گير نيومد چشماي عروسكم كاسهء خونه و متورم شده و تو سياهي چشمش لك افتاده خيلي ناراحتم دلم خون ميشه وقتي به چشماش نگاه ميكنم كلي التماسش ميكنم كه دراز بكشه تا قطره بريزم براش بايد نصف شب از خواب ناز بيدارش كنم و قطره هاشو بريزم تو چشمش پسرم خيلي صبو...
4 خرداد 1393

بامانت

واي كه چقد از صداي زنگ تلفن اونم اول صبح بدم مياد(اول صبح خودمون كه قبل از ساعت 11 ميباشد) موبايل بابات زنگ خورد و رفت جواب داد بعد از ده دقيقه شروع كرد به صدا كردنم(با ريتم مخصوصي كه اداي يكي از اقوام رو در مياره و منو حرص ميده) خودمو كنترل كردم كه اين شوخي خركي اول صبحش باعث دعوامون نشه يه نگاهي به ساعت انداختم 9:55 صبح واي هنوز جا داره بخوابيم يادم اومد كه ديشب كه بالا تولد امير مهدي بوديم نشد فلان برنامهء فلان شبكه رو ببينيم واسه خوشحال شدن بابات پريدم رو كنترل و TV رو روشن كردم يه برنامهء ديگه داشت نشون ميداد كه اونو هم دوست داشتيم ببينم دو دقيقه بيشتر نگذشته بود كه صداي وحشتناك انفجار هر دومون رو تا مرز سكته برد ا...
10 اسفند 1392

آخ جون

گل پسرم مامان خيلي خوشحاله ديروز دايي كوروش اينا رفتن خوزستان مامانيم زنگ زده بود كه برن هم يه دوري بزنن و هم مامانيمو بيارن با اينكه الان هم مامانيم هم سه تا دايي هام اونجان اما خوشحالم اول واسه اينكه پيش همن و جمعشو جمعه و بعد چون قراره مامانيم بياد آخ جون راستي هفتهء آينده مامانيت و باباييت و عمه آمنه ات اينا ميرن مكه الانم همش دنبال كاراي سفرشون هستن و ما هم هر روز غروب ميريم بالا و اينم آخ جون(از قول تو)   ...
23 فروردين 1392

در آستانهء‌يك سالگي

عزيز دل مامان قربون قد و بالاي كوچيكت برم پيشاپيش تولدت مبارك از تولدت بگم كه الان يه گريهء اساسي كردم و حالا دارم واست مينويسم و تو هم پشت سرم داري با نايلكس اسباب بازيت كه از تو سك سك در اومده بازي ميكني صبح بابات گفت يه كيك بگيريم ببريم خونهء ماماني اينا امروز ظهر رفتيم خونهء دايي اينا ماماني و دايي نادر و مهبد سه روز پيش رفتن خوزستان امير هم كه از قبل از عيد رفته و لنگر انداخته دايي كوروش هم رفته بود واسه كاراش شهرداري نگار هم رفته بود مراسم خاكسپاري شادي هم دانشگاه و فقط پوران و آتوسا بودن خوب شد با كيك نرفتيم دو ساعتي پايين بوديم و بعد هم رفتيم بالا و دو ساعتم اونجا بوديم و بابات اومد دنبالمون تو راه عمه رويات...
7 خرداد 1391

نشستن

مانی جونم دو سه روزی میشه که کامل میشینی و مامان بیخیالت میشه و میره پی کاراش البته بگم که تو پررو تر از این حرفا بودی و اگه من و بابات بهت اجازه میدادیم زود تر میشستی اما ما به خاطر سلامتی خودت نمیذاشتیم بشینی خوشحالم که داری مستقل میشی و دیگه به مامان نمیچسبی
25 آذر 1390