بدترین شب زندگیم
مانی جونم دیشب خیلی اذیت شدی مامان
تب و لرز کرده بودی و دارو هم نمیخوردی و بالا میوردیش
شیاف هم بی تاثیر بود
خیلی حالت بد بود
تو تب میسوختی و ساکت ساکت بودی
دست و پات میلرزید و جون نداشتی تکونشون بدی
صدات میکردم و بعد از چند بار یه نیم نگاه بهم مینداختی
ساعت 22 بود که دیگه حالت خیلی بد بود بابات گفت ببریمت دکتر اما اون موقع شب فقط دکتر عمومی بود
مامانیت اومد پایین و گفت ماشین عمو مجید(شوهر عمه آمنه)دم در با اون بریم و خودش هم اومد
وای از این دکترا که دامپزشک هم نیستن
بهش میگم: این بچه بعد از واکسن تب کرده به زور میخواد چوب بکنه ته حلقت تا گلوت رو ببینه و هر چی میگم بابا بالا میاره ول کن نیست
آمپول ضد تهوع مینویسه و میگه: بزن که دارو بهش میدی بالا نیاره
میگم: اصلا دارو رو که میبینه اونقد گریه میکنه تا حالش بد میشه یه آمپول تب بر بده میگه:باشه هر نیم ساعت یه بار بیا آمپول تب بر بزن
اصلا هیچ آداب معاشرت هم بلد نیست
درک نداره من نمیدونم کی بهش مدرک پزشکی داده
میگه: تو بگو من چکار کنم!! گفتم:خوب پس چرا آوردمش دکتر
دارو نوشت و بابات رفت بگیره
داشتم دیوونه میشدم وقتی میخواستن آمپولت رو بزنن
الهی بمیرم واست دستمو سفت گرفته بودی تو بغلت و گریه میکردی
منم گریه میکردم و باباتم دعوام میکرد که به جای روحیه دادن به بچه ....
اومدیم خونه اما تبت پایین نیومد داروهای تب بر با طعم های مختلف اما نمی خوردی
آب میوه ها و شکلات هاو بیسکوییت های جورواجور
شیر و دوغ و آب تو لیوانای قد و نیم قد که دوسشون داشتی
کباب گوشت و مرغ
پلوی سفید،سبزی پلو اما اصلا لب نمیزدی
مامانیت هم شام برامون یه زرشک پلو با مرغ مجلسی آورد اما اونم نخوردی
پرتقال واست فیله کردم میذاشتی تو دهنت و نخورده مینداختیش بیرون و یکی دیگه برمیداشتی
جالب اینجاست که یواشکی همون که از دهنت انداختی بیرون رو بهت بدادم چون دیگه آماده نبود و تو متوجه شدی و من و بابات کلی خندیدیم
بعد دوباره برات فیله کردم و بابات گفت بزن تو بروفنش که طعم پرتقال داره بخوره اما بازم متوجه شدی و کلی گریه کردی
تو اون حالت هم تمیز بودن و مرتب بودنت رو حفظ میکردی و اگه چیزی میریختی زمین برش میداشتی
استخرت رو آب کردیم و آوردیم تا آب بازی کنی آخه نمیذاشتی پاشویه ات کنیم
کل خونه رو خیس کردی و تبت یه کم اومد پایین
نیم ساعتی هم با لولهء جارو برقی سرگرم بودی
دیگه زده بودیم به سیم آخر و همه چی رو دستت میدادیم(دوربین و مبایل و...)
ساعت 1 بود که جلوی تلویزیون خوابت برد و من و بابات هم همون جا خوابیدیم
البته من بیدار بودم و ساعت رو کوک کردم که هر نیم ساعت زنگ بزنه که نخوابم تا چکت کنم
دو ساعت بعد که واسه شیر خوردن بیدار شدی رفتیم تو اتاق خواب
ساعت 5 واست شیاف گذاشتم و خدا رو شکر تب نداشتی
صبح ساعت 11 بیدار شدی و سر حال بودی
اما ظهر دوباره شروع کردی به گریه تا دو ساعت گریه کردی
معلوم بود از گشنگیه اما غذا نمیخوردی
سوپ مورد علاقه ات رو درست کردم اما لب نمیزدی
جعبهء خیاطی رو آوردم و مشغول بازی شدی و منم سوپت رو دادم
خدا رو شکر که خوردی و خوابیدی
پسر کوچولو خیلی ساعت های بدی رو گذروندیم
واسه خندوندن و سرگرم کردنت من و بابا چه کارا که نکردیم از پیشی و هاپو گرفته تا.......
تموم شد
کابوس بود اما تموم شد
خیلی زیاد دوست داریم بهترینم
راستی امروز تولد مامانه
تولدم مبارک
بعدا عکس میذارم