مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

بدترین شب زندگیم

1391/9/9 15:34
308 بازدید
اشتراک گذاری

مانی جونم دیشب خیلی اذیت شدی مامان

تب و لرز کرده بودی و دارو هم نمیخوردی و بالا میوردیش

شیاف هم بی تاثیر بود

خیلی حالت بد بود

تو تب میسوختی و ساکت ساکت بودی

دست و پات میلرزید و جون نداشتی تکونشون بدی

صدات میکردم و بعد از چند بار یه نیم نگاه بهم مینداختی

ساعت 22 بود که دیگه حالت خیلی بد بود بابات گفت ببریمت دکتر اما اون موقع شب فقط دکتر عمومی بود

مامانیت اومد پایین و گفت ماشین عمو مجید(شوهر عمه آمنه)دم در با اون بریم و خودش هم اومد

وای از این دکترا که دامپزشک هم نیستن

بهش میگم: این بچه بعد از واکسن تب کرده به زور میخواد چوب بکنه ته حلقت تا گلوت رو ببینه و هر چی میگم بابا بالا میاره ول کن نیست

آمپول ضد تهوع مینویسه و میگه: بزن که دارو بهش میدی بالا نیاره

میگم: اصلا دارو رو که میبینه اونقد گریه میکنه تا حالش بد میشه یه آمپول تب بر بده میگه:باشه هر نیم ساعت یه بار بیا آمپول تب بر بزن

اصلا هیچ آداب معاشرت هم بلد نیست

درک نداره من نمیدونم کی بهش مدرک پزشکی داده

میگه: تو بگو من چکار کنم!! گفتم:خوب پس چرا آوردمش دکتر

دارو نوشت و بابات رفت بگیره

داشتم دیوونه میشدم وقتی میخواستن آمپولت رو بزنن

الهی بمیرم واست دستمو سفت گرفته بودی تو بغلت و گریه میکردی

منم گریه میکردم و باباتم دعوام میکرد که به جای روحیه دادن به بچه ....

اومدیم خونه اما تبت پایین نیومد داروهای تب بر با طعم های مختلف اما نمی خوردی

آب میوه ها و شکلات هاو بیسکوییت های جورواجور

شیر و دوغ و آب تو لیوانای قد و نیم قد که دوسشون داشتی

کباب گوشت و مرغ

پلوی سفید،سبزی پلو اما اصلا لب نمیزدی

مامانیت هم شام برامون یه زرشک پلو با مرغ مجلسی آورد اما اونم نخوردی

پرتقال واست فیله کردم میذاشتی تو دهنت و نخورده مینداختیش بیرون و یکی دیگه برمیداشتی

جالب اینجاست که یواشکی همون که از دهنت انداختی بیرون رو بهت بدادم چون دیگه آماده نبود و تو متوجه شدی و من و بابات کلی خندیدیم

بعد دوباره برات فیله کردم و بابات گفت بزن تو بروفنش که طعم پرتقال داره بخوره اما بازم متوجه شدی و کلی گریه کردی

تو اون حالت هم تمیز بودن و مرتب بودنت رو حفظ میکردی و اگه چیزی میریختی زمین برش میداشتی

استخرت رو آب کردیم و آوردیم تا آب بازی کنی آخه نمیذاشتی پاشویه ات کنیم

کل خونه رو خیس کردی و تبت یه کم اومد پایین

نیم ساعتی هم با لولهء جارو برقی سرگرم بودی

دیگه زده بودیم به سیم آخر و همه چی رو دستت میدادیم(دوربین و مبایل و...)

ساعت 1 بود که جلوی تلویزیون خوابت برد و من و بابات هم همون جا خوابیدیم

البته من بیدار بودم و ساعت رو کوک کردم که هر نیم ساعت زنگ بزنه که نخوابم تا چکت کنم

دو ساعت بعد که واسه شیر خوردن بیدار شدی رفتیم تو اتاق خواب

ساعت 5 واست شیاف گذاشتم و خدا رو شکر تب نداشتی

صبح ساعت 11 بیدار شدی و سر حال بودی

اما ظهر دوباره شروع کردی به گریه تا دو ساعت گریه کردی

معلوم بود از گشنگیه اما غذا نمیخوردی

سوپ مورد علاقه ات رو درست کردم اما لب نمیزدی

جعبهء خیاطی رو آوردم و مشغول بازی شدی و منم سوپت رو دادم

خدا رو شکر که خوردی و خوابیدی

پسر کوچولو خیلی ساعت های بدی رو گذروندیم

واسه خندوندن و سرگرم کردنت من و بابا چه کارا که نکردیم از پیشی و هاپو گرفته تا.......

تموم شد

کابوس بود اما تموم شد

خیلی زیاد دوست داریم بهترینم


راستی امروز تولد مامانه

تولدم مبارک

بعدا عکس میذارم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

نارینه
10 آذر 91 15:15
خسته نباشی عزیزم .. خدا قوتت بده ... ایشالله دیگه این روزا تکرار نشه ... خییییییلی سخته آدم نتونه درد بچش رو چاره کنه ... منم تو این لحظه ها کم میارم و زود اشکم درمیاد ... بازم خداروشکر که به خیر گذشت همه چیز .... تولدت مبارک عزیزم ... ایشالله سالهای سال سلامت و باعزت زندگی کنی و سایه ی مهربونیت بالای سر مانی جون باشه
منا مامان الینا
11 آذر 91 12:15
سلام مامانیش تولدت مبارک مامان آذری! انشالا که همیشه سالم و شاد باشی و سایه پر مهرت بالای سر گل پسرت باشه عزیزم وای واکسن! منکه خاطره خیلی بدی از واکسن دارم و بعد از 4 ماهگی الینا تا الان دیگه هیچ واکسنی نزده یعنی دکترها اجازه ندادند فکر کنم این واکسنی که زدی دیگه آخرین واکسن مانی جون باشه و تا مدتها از دردسر وکسن و تب بعدش راحتی انشالا شبهات همیشه پر از ستاره باشند عزیزم
امیر مهدی و عمی
11 آذر 91 14:46
سلام خیلی وبلاگ زیبایی دارید خوشحال میشم به وبلاگ ما هم سر بزنید
مامان ماني
11 آذر 91 15:14
سلام اسم پسر من هم ماني اسم وبلاگش هم تقريبا مثل شماست البته پسرمن تول 89 است خوشحال شدم وبلاگ شما رو ديدم
مرضیه
11 آذر 91 15:26
سعیده عزیزم میفهمم چی میگی واقعا سخته منم الان با تب و مریضی نیکان و دارو و غذا نخوردناش درگیرم و خیلی روحیه ام خرابه. امیدوارم که اوضاع مانی جون هم به زودی عادی شه. الان بهتره؟ گلم تولدت مبارک. برا خودت از اون کیکا پختی؟ چند سالت شد دوست جونم؟
مامان ماني
11 آذر 91 16:55
سلام باز اومدم يه سوال داشتم شما عكساتونو چجوري ميزاريد ميشه لطف كنيد بمن بگيد چون عكسايي كه من ميزارم تو وب حتما بايد فيلتر شكن باشه تا باز شه راستي شما رو با اجازه لينك كردمممنون
مامان محمد و ساقی
11 آذر 91 23:18
سلام عزیزم وای خدا بد نده گلم.چقدر حالش بد بودمن اصلا" طاقت مریضی بچه رو ندارم اونم تب.منم همیشه از شیاف استفاده می کنم چون ساقی هم بالا میاره. الهی که مریضی ازش دور باشه.امیدوارم که الان حالش خوب باشه عزیزم
مامان محمد و ساقی
11 آذر 91 23:19
عزیزم تولدت مبارک باشه.ایشا... 120 ساله بشی.همیشه صلامت و خوشبخت باشی و دنیا و آرزوهات به کامت باشه. برات آرزوی بهترین ها رو دارم عزیزم
خاله مریم(مامان حسام کوچولو)
12 آذر 91 13:40
سلام عزیزم حسام کوچولو توی مسابقه نی نی های فشن شرکت کرده اگه زحمتتون نیست بهش رای بدید.پیشاپیش از شما تشکر می کنیم این آدرسhttp://ninimod.niniweblog.com/post20.php و اینم کد عکسها: 0019. دو بار هم می تونید رای بدید. فقط اطلاع بدید که حسام کوچولو ازتون تشکر کنه. راستی تا پنج شنبه مهلت دارید
خاله مریم(مامان حسام کوچولو)
12 آذر 91 15:40
دوست مهربان بابت آنچه که به من ارزانی داشته ای از ته دل سپاسگزارم از دلی که برای شما هیچ تهی ندارد. حسام کوچولو
مريم مامان آريا
12 آذر 91 15:42
تولدت مبارک انشالله ماني و همه بچه ها هميشه سالم باشن.تب تو اين سن خطرناکه و بايد هرجور شده پايين آوردش. خداروشکر واکسن ها تموم شد
مامان مانی
13 آذر 91 9:57
اخه نازی عزیزم چی کشیدی ...... الهی .... قرون مانی جونم بشم از طرف من ببوسیدش .... امیدوارم همیشه سالم و تندرست باشه .... تولدتون هم مبارک 120 ساله شید ..... نه 120 سال کمه همیشه زنده باشید ....