مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

گزارش يك ماه آخير

1392/3/28 11:25
292 بازدید
اشتراک گذاری

ماني جون مامان سلام تاج سرم

گل پسر مهربونم ببخش كه خيلي دير شد

از روز تولدت شروع ميكنم.البته مجبورم سريع بنويسم تا بيدار نشدي

ببخش اگه متناي مامان ادبيات زيبايي نداره

شب قبل از تولدت مامانيت اينا هديه هاشونو دادن

روز تولدت هم رفتيم خونهء دايي كوروش و هديه ات رو گرفتي

غروب تو راه برگشت خونه رفتيم و يه كيك برات گرفتيم تا شمع روش رو فوت كني و مامان جاي تو برات آرزوي سلامتي كرد

ببخشيد ولي به احترام درگذشتگان نشد برات جشن بگيريم

يه شب رفتيم رستوران و شام خورديم و تو هم كل كاسه كوزهء ميزو بهم ريختي ماهم مرديم از خنده(آقاي بنده خدا بايد همه جا رو تميز ميكرد كه هيچ گلدون و نمكدونو ني و .... هر كدوم رو از روي يه ميز بر ميداشت)

تو اين يه ماهه اتفاقات زيادي افتاد

عمه ام و دختر عمه ام و دختر عموم رو تقريبا بعد از ده سال ديدم

خوشحال شدم

بابات بلاخره مغازه رو زد

بماند كه كلي كلنجار داشتيم

آقايوون پليس ساختمان تشريف آوردند اما موفق نشدند جلوي كارمون رو بگيرن

تا يادم نرفته بگم كه عمه آمنه ات برات يه اسمارف گرفته كه تو ازش خوشت نيومد و بابات اسمشو گذاشت هوشنگ و تو عاشقش شدي

هر جا بري ميبريش و منم ديوونه شدم هي بايد مراقب تو و هوشنگ باشم تا يكيتون رو جا نذارم

يه چيز خنده دار بگم كه اين روزا همش در ويترين رو باز ميكني و فنجون و قوري مينياتوري مامان كه خيلي دوسش دارم و با ارزشه رو برميداري و چاي ميريزي و ميخوري

چند وقت پيش هم برداشته بودي و يكيشو شكستي و باباتم هي به من گفت حقته چند بار گفتم جاشو عوض كن

اي بابا خونمون مثه بيسليقه ها شده جاي همه چي رو عوض كردم و تا مهمون ميخواد بياد بايد برم ار تو كمد ديواري ميز عسلي بيارم اين چه وضعشه

خلاصه كه يه شب بعد از شام رفتم ظرفا رو بشورم كه باباتم اومد تو آشپزخونه دستشو بشوره كه شوخيش گرفت و دست خيسشو كشيد تو صورتم

منم آب ريختم بهش و باباتم نامردي نكرد قابلمهء‌برنجو(در حال خيس خوردن واسه شسته شدن) كه پر آب بودريخت رو سرم

اينجا بود كه چنگ آب بازي بين من و بابات در گرفت و واسه چند دقيقه يادمون رفت كه ما يه پسر بچه فضول هم داريم

كار به هال كشيده شد اما تو رو نديديم يهو چنگ رو متوقف كرديم و دنبالت گشتيم

به به به به  اين صداي تو بود .گوشهء ويترين واسه خودت فنجون برداشته بودي و چاي ميريختي و ميل ميكردي

اي فرصت طلب

هفتهء‌گذشته با مامانيم رفتيم بيرونو واست يه ماشين گرفتيم البته خودت انتخاب كردي

واي كلي راه رفتي و كيف كردي و تا سوپر ماركت ميديدي مرفتي تو و ميگفتي حاجي دوغ

كلي مامان رو تو خرج انداختي(شوخي)

ديروز هم بابات گفت برم خونهء مامانيم و با نگار و مامانيم برم كفش بخرم

رفتيم بيرون ناهار خورديم خيلي وقت بود كه دلم فلافل ميخواست اما كو گوش شنوا (بابات عاشق انواع كبابه و هر وقت بخواييم غذاي بيرون بخوريم حق انتخاب با باباست البته ميگه آشغال نخوريم) بلاخره خوردم

بعد هم رفتيم خونهء‌مامانيم و عصري هم با مامانيم و آتوسا رفتيم خريد

اي جونم فدات تا از جلوي آي تك رد شديم گفتي مامان پيزا مامان پول

قربونت برم خيلي شيطوني كردي همش بدو بدو ميكردي و اجازه نميدادي دستتو بگيرم

هول هولي يه كفش گرفتم وبعد هم رفتيم آي تك پيتزا خورديم

الهي قربون اون چشات برم اونقد خوابالو بودي كه نوشابه ميخوردي چشات رو هم بود و همه رو خندوندي(يه خانومي گفت چشاشو به من نگاه ميكني؟؟؟ گفتم نه بابا خوابه هههههههه)

بعد هم اومديم خونه و زنگ زديم بابات اومد دنبالمون تو راه هم خوابيدي و آخر شب خيلي بداخلاق شدي

يه چيزي كه اين مدت هم لذتشو ميبرم و هم نگرانم ميكنه اينه كه خيلي بهم وابسته شدي و همش بهم ميچسبي و بوسم ميكني و رو دلم ميشيني و موقع خواب و حتي تو خواب دستت دور گردنمه

يا هم ميچسبي به بابات و ميخوابي و ميترسم تو خواب لهت كنه

نگرانم كه اين وابستگيت تو استقلالت تاثير منفي بذاره

الهي فدات شم مهربونم ميدونم كه دوست نداري تو خواب تنهات بذارم واسه همين سرتو ميذاري رو دستم و دستت رو ميندازي دور گردنم

مامان جون گاهي تو خواب حس ميكنم دارم خفه ميشم آخه هوا هم گرم شده ديگه عزيزم

از يه جهت هم كيف ميكنم وقتي اين كارا رو ميكني و موقعي كه خيلي اذيت ميشم ميگم اي بابا بو سراغ بابات يه كمم اونو اذيت كن

بيدار شدي برم ديگه

راستي امروز صبح بابات رفته بود بالا و قرار شده فردا بعد از اينكه كارشناس اومد مغازه رو بازديد كرد راه بيوفتيم بريم شمال و از اونجا هم بريم مشهد

بعد از برگشتنمون عكساي اين چند وفتو ميذارم

٢٥/٣/١٣٩٢



بعدانوشت:

 سفرمون يه چند روزي عقب افتاد

قراره فردا راه بيوفتيم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (14)

مرضیه
25 خرداد 92 16:11
سلام سلام مغازه مبارک باشه ایشالله به سلامتی سفرتون هم به خیر حسابی خوش بگذره سعیده جان خیلییییییییی التماس دعا از نوع سفارشی سلام منو به امام رضا برسون قربون مانی بشم چجوری چایی میریزه واسه خودش؟ نمیریزه زمین؟ نمیسوزه؟ راستی تو محلات تو دهکده گل دنبال یه نوع گل با گلدون خاصی بودم که پیدا نکردم باور کن مشکوک نیستم راستی کفشت و کادوهای مانی جون مبارک به دل خوش استفاده کنید فلافل و پیتزا هم نوش جونت که باربی هستی
مامان گیسوجون
25 خرداد 92 16:19
سلام سلام ای جونم با اون خوابیدنت مانی جونم گیسو هم هیچ وقت وابستگیش به من ذره ای کم نشد مخصوصاً الان که سپهر هم نیست فکر می کنه ممکنه منم برم دیگه نیام کفشات هم مبارک به شادی بپوشی نگران استقلالشون نباش چند وقت دیگه می رن مهد بزرگ می شن ببوسش
مامان محمد و ساقی
25 خرداد 92 18:42
خیلی قشنگ نوشتی عزیزم
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
26 خرداد 92 7:57
خاله جون خیلی بلا شدی ها. این فنجون برداشتن و چای خوردنت خیلی باحاله. راستی سفر خوش بگذره. به سلامتی برید و برگردید
مرضیه
26 خرداد 92 17:03
آهان الان گرفتم چی شد. دعا یادت نره ها
مامان حسام كوچولو
26 خرداد 92 18:49
اي جان چه شيطوني ايي خوش باشيد انشالله
مامان مانی مسافر کوچولو
27 خرداد 92 9:23
سلام مغازه مبارک چس بگو شیطونیای مانی به کی رفته به هردوتون ا
منا مامان الینا
28 خرداد 92 11:56
سلام سعیده جونم تولد مانی را بازم بهت تبریک میگم عزیزم انشالا که هر سال جشن تولدش را در کنار هم به شادی جشن بگیرید کفشهای نو مبارک خانومی میخوای بری مسافرت به خودت رسیدی و حسابی رفتی خرید سعیده جون به احتمال شصت درصد!!(به قول نوید همیشه اینو میگه) ما هم فردا شب داریم میپریم میریم مشهد ! تا شنبه شب هنوز حتمی نشده که خبرشو اونور ندادم ! چه خوب میشه اگه بتونیم همدیگه رو ببینیم
نارینه
29 خرداد 92 1:58
به به چشم ما روشن ... سلام بازم تولد گل پسر مبارک ... انشالله سالهای دیگه براش جشن بگیر چشمت روشن که عزیزانت رو دیدی الهی شکر که بالاخره مغازه راه افتاد .. موفق باشید کفش نو مبارک ... به شادی بپوشی .. الهی که به خوشی برید مسافرت .. ما رو هم دعا کنید ... ببوس گل پسرم رو
مريم مامان آريا
31 خرداد 92 18:11
مغازه جديد مبارک انشالله هميشه شاد باشين
مامان حنانه زهرا
5 تیر 92 4:38
عزیزم به یک نظرسنجی دعوت شدی بدوبیا
مامان حنانه زهرا
5 تیر 92 21:14
واااااااااااااای واقعا خوش به حالتون مشهد رفتین دلمون خیلی سوخت
آرتین خان
9 تیر 92 23:06
مبارک باشه عزیزم مغازه جدیدتون شیرینیش یادت نره!!! حالا چی میفروشین ؟ راستی همه اتفاقات اخیرت رو خوندم اما هیچ کدومش به اندازه اون آب برنجی که به خورد موهای شما رفت خنده دار نبود!!! البته ببخشیدااا ...