ماه رمضون و خاله بازی
مانی جون مامان این روزا خیلی کم وقت میکنم بیام وبتو آپ کنم
چهارشنبه2مرداد خانوادهء باباتو واسه افطار دعوت کردیم
از دو روز قبلش که مامان خونه تکونیشو شروع کرد و تا همون روز هم مشغول بود
بماند که این وسطا شما هم کار خودتو میکردی و صد باری سبد اسباب بازی هاتو خالی میکردی وسط هال و کمدت رو هم تو اتاق
چیزی نبود که دست بهش نزده باشی
از همه بدتر هم سبزی بود که یه پیازچه رو نشسته گاز زدی
از صبح که پا شدم یا باید به تو میگفتم نکن یا باید به بابات میگفتم که فلان چیز یادت رفت(این دو تا جمله تا لحظهء چیدن سفره هزار بار تکرار شد)
خدا رو شکر همه چیز مرتب بود و وقتی سفره رو چیدم تو دست به هیچ چیز نزدی
وای خدایی افطاری دادن سخته(وقتی باید حواست به تایم همه چیز بچه ات هم باشه)
و اما مراقبت از تو کار بابات بود که حسابی حواسش بهت بود(وقتی تو امیر مهدی و متین با هم باشین امکان دعوا هم هست)
خدا رو شکر که خوب با هم کنار اومدین(مامان یه سری اسباب بازی ها که یه دونه بود رو جمع کرده بود که دعواتون نشه)
بنچشنبه واسه افطار خونهء مامان بزرگ بابات بودیم
دیگه همه بودن و کار من چهار چشمی نگاه کردن به تو بود
آخر شب هم دایی بابات باهاتون بازی کرد و حسابی خندیدین(بازیی که وقتی بابات هم بچه بوده باهاشون میکرده)
تو این چند روزه هم جز خونهء مامانیت و مامانیم جایی نرفتیم و یه شب هم بردیمت علی بابا و برات بستنی گرفتیم
دوشنبه شب کیسای بابات رسید و داشت تستشون میکرد و که به من گفت کمکش کنم
تو هم فضولیت گل کرد و اومدی فلش رو از دست بابات بقاپی که با سر رفتی تو دستگیرهء میز کامپیوتر
وای بمیرم برات پیشونیت قد یه گردو ورم کرد و کبود شد
بابات دویید برات یخ اورد و به زور نگهت داشتیم(از یخ گذاشتن متنفری)
حالا واسه دردت گریه نمیکردی ها واسه اینکه یخ نذارم گریه میکردی
بمیرم برات رنگت سفید شده بود و بهم چسبیده بودی
بابا برات شیر آورد و یه کمی که خوردی جون گرفتی
ما هم که حسابی ترسیده بودیم و دنبال مقصر میگشتیم
سه شنبه هم خیلی بد اخلاق بودی و همش گریه میکردی
ظهر وانت رو آب کردم و یه ساعتی آب بازی کردی و منم آشپزی کردم و بعد از ظهر هم بردمت بالا و سرت رو به نمایش گذاشتیم
باباییت برات بستنی گرفت و اومدیم پایین
شب دیگه حسابی سر حال بودی
چهار شنبه رفتیم خونهء مامانیم
برای دایی اینا مهمون اومده بود و خیلی شلوغ بود
بهت قول داده بودم ببرمت خرگوش شادی رو ببینی اما نشد
عصری هم همهشون رفتن جاده و تو هم خوابیدی.غروب هم با مامانیم رفتیم خرید(برای تو هم توپ گرفتیم)
تو خیابون دایی اینا رو دیدیم و ما رو رسوندن خونه.
بعضی روزا کاری نمیکنم اما خیلی خسته میشم و این مدت همش همین جوری بودم
دیشب هم مامانیت مهمون داشت
همهء فامیل بودن
دسر و سالاد با من بود و واسه همین رفت و آمدمون زیاد بود و تو حسابی بهت خوش گذشت
وای اگه بدونی چقد شلوغ بود
صدا به صدا نمیرسید و نگه داشتن تو خیلی سخت بود
همهء بچه ها بدو بدو و بزن بزن و تو این وسط میخواسنی کاراشونو تکرار کنی
مردم بس که دنبالت بودم و طبق معمول گل قالی بودم
همه که رفتن بازم رفتیم بالا و بخور بخور اما این بار با خیال راحت چون بچه ای نبود که من نگران باشم که به تو بخوره
آخر شب که اومدیم خونه جنازه بودم
امروز هم خونه موندیم تا خستگی در کنیم
الهی بهت خوش گذشته باشه و مامان و ببخشی که هی میگیرمت(میترسم بهت آسیبی برسه)
دوست دارم کوچول