مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

بامانت

1392/12/10 12:36
329 بازدید
اشتراک گذاری

واي كه چقد از صداي زنگ تلفن اونم اول صبح بدم مياد(اول صبح خودمون كه قبل از ساعت 11 ميباشد)

موبايل بابات زنگ خورد و رفت جواب داد

بعد از ده دقيقه شروع كرد به صدا كردنم(با ريتم مخصوصي كه اداي يكي از اقوام رو در مياره و منو حرص ميده)

خودمو كنترل كردم كه اين شوخي خركي اول صبحش باعث دعوامون نشه

يه نگاهي به ساعت انداختم

9:55 صبح

واي هنوز جا داره بخوابيم

يادم اومد كه ديشب كه بالا تولد امير مهدي بوديم نشد فلان برنامهء فلان شبكه رو ببينيم

واسه خوشحال شدن بابات پريدم رو كنترل و TV رو روشن كردم

يه برنامهء ديگه داشت نشون ميداد كه اونو هم دوست داشتيم ببينم

دو دقيقه بيشتر نگذشته بود كه صداي وحشتناك انفجار هر دومون رو تا مرز سكته برد

از جامون پريديم

برو ادامه مطلب

چشمامون به سمت محل انفجار خيره بود

تركش هاش همه جا پخش شده بود

خدا رحم كرد كه اتفاقي برامون نيوفتاد

پا شدم و جمش كردم و بعدشم تا دقايقي از خنده نميتونستيم خودمون رو كنترل كنيم

از خواب بيدار شدي صبحانه خوردي و يكم با اسباب بازي كه عمه رويات ديشب برات گرفته بود بازي كردي

اومدي و توپت رو ديدي و يهو زدي زير گريه

بامانتم بامانتم

بامانتم كو

كلي گريه كردي

هي برات توضيح دادم وقربون صدقه ات رفتم و بهت قول دادم كه برات ميخريم

حالا بايد بريم و برات بادكنك بخريم

انفجار صبح بادكنك تو بود كه از بالا اورده بودي و چون خيلي بزرگ بود و زياد باد شده بود تركيد

اينم اول صبح روز اول هفته مون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

نارینه
11 اسفند 92 2:30
تو هم با این قصه گفتنت ..... سکته کردم تا بیام ادامشو بخونم
ﻓَﺮے ﻣﺂ
11 اسفند 92 8:17
وای سعیه همچین گفتی انفجار گورخیدم خدا رو شکر فقط بادکنک بوده ، ولی راس می گی می ترکه بد صدایی میده ها !
مامان هیمن
11 اسفند 92 9:07
بامانتعزیز دلم
مامان هیمن
11 اسفند 92 9:10
وای خواهر ترسیدم .زودی رفتم ادامه مطلب...اول که داشتم میخوندماینجوری بودم بعدش گفتم خدا خیرت بده خواهر شدم
مامان هیمن
11 اسفند 92 9:19
7 اسفند 1392 ساعت 14:53 —-$$$$$$$$__$$__$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$__$$$$$$(¯`v´¯)$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$(¯`(?)´¯)$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$(_.^._)$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$(¯`v´¯)$$$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$(¯`(?)´¯)$$$ ___$$$$$$$$$$$$$$(_.^._)$$ ______$$$$$$(¯`v´¯)$$$$$ ________$$$(¯`(?)´¯)$$ ___________$(_.^._)$ ____________$$$$$$ -—$$$$$$$$__$$__$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$__$$$$$$(¯`v´¯)$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$(¯`(?)´¯)$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$(_.^._)$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$(¯`v´¯)$$$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$(¯`(?)´¯)$$$ ___$$$$$$$$$$$$$$(_.^._)$$ ______$$$$$$(¯`v´¯)$$$$$ ________$$$(¯`(?)´¯)$$ ___________$(_.^._)$ ____________$$$$$$
مامان نسترن
15 اسفند 92 9:36
چنین گفت زرتشت: ” که سوزانید بدی را درآتش ، تا ز آتش برون آید نیکی” پس تو نیز چنین کن دوست گلم پیشاپیش آخرین 4شنبه سال رو با شادی بگذرونی
مامان گیسو جون
16 اسفند 92 21:41
سلام عزیزم خوبی؟ مانی جونم خوبه ؟ خیلی دلم تنگت شده بود اولین جایی که بعد اینهمه روز اومدم اینجا بود خدا نکشتت با این متنت مردم از ترس سعیده باور کن اصلاً نت نیومدم حتی کامنت ها رو بخونم کلاً همه چیز رو جمع کرده بودیم خونه تکونیم تموم شد و در حال خرید عیدیم امسال بی نهایت بهم سخت گذشت با بنایی شکر خدا که همه کابوس هام تموم شد اما هنوز خیلی خسته هستم بی نهایت کار کشیدم از خودم جوری که هنوزم توان ندارم ببوس مانی جونمو
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
17 اسفند 92 9:35
سعیده جون چطوری. خوبی. بابا چقدر میخوابی منکه 4 صبح هم بخوابم 8 صبح بیدارم. مانی جونمو ببوسش.
مامان حنانه زهرا
18 اسفند 92 18:51
سلام گلم.میبخشی به دلیل مشغله زیاد نشد زودتر بیام. ایشالله از مشهدارضا نایب الزیاره هستم خصوصی عزیزم
مامان مانی مسافر کوچولو
22 اسفند 92 15:12
وا خوب بو بادکنک بیدد
مامان محمد و ساقی
22 اسفند 92 23:25
عجب انفجاری داشتینااااااااااااااااااااااااااااا من همینجوری از ترکیدن یه بادکنک معمولی میترسم منو یاد تولد محمد انداختی..باد کنک های بزرگ که از روز تولد تا چند روز بعد یکی یکی میترکیدن