بامانت
واي كه چقد از صداي زنگ تلفن اونم اول صبح بدم مياد(اول صبح خودمون كه قبل از ساعت 11 ميباشد)
موبايل بابات زنگ خورد و رفت جواب داد
بعد از ده دقيقه شروع كرد به صدا كردنم(با ريتم مخصوصي كه اداي يكي از اقوام رو در مياره و منو حرص ميده)
خودمو كنترل كردم كه اين شوخي خركي اول صبحش باعث دعوامون نشه
يه نگاهي به ساعت انداختم
9:55 صبح
واي هنوز جا داره بخوابيم
يادم اومد كه ديشب كه بالا تولد امير مهدي بوديم نشد فلان برنامهء فلان شبكه رو ببينيم
واسه خوشحال شدن بابات پريدم رو كنترل و TV رو روشن كردم
يه برنامهء ديگه داشت نشون ميداد كه اونو هم دوست داشتيم ببينم
دو دقيقه بيشتر نگذشته بود كه صداي وحشتناك انفجار هر دومون رو تا مرز سكته برد
از جامون پريديم
برو ادامه مطلب
چشمامون به سمت محل انفجار خيره بود
تركش هاش همه جا پخش شده بود
خدا رحم كرد كه اتفاقي برامون نيوفتاد
پا شدم و جمش كردم و بعدشم تا دقايقي از خنده نميتونستيم خودمون رو كنترل كنيم
از خواب بيدار شدي صبحانه خوردي و يكم با اسباب بازي كه عمه رويات ديشب برات گرفته بود بازي كردي
اومدي و توپت رو ديدي و يهو زدي زير گريه
بامانتم بامانتم
بامانتم كو
كلي گريه كردي
هي برات توضيح دادم وقربون صدقه ات رفتم و بهت قول دادم كه برات ميخريم
حالا بايد بريم و برات بادكنك بخريم
انفجار صبح بادكنك تو بود كه از بالا اورده بودي و چون خيلي بزرگ بود و زياد باد شده بود تركيد
اينم اول صبح روز اول هفته مون