مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

آخر هشت ماهگی

مانی جونم امروز بردیمت دکتر پیش متخصص خودت آی چه برفی اومده بود اما هوا زیاد سرد نبود نفر ٢٥ بودیم کلی نی نی تو مطب بود تو هم با تعجب بهشون نگاه میکردی دکتر گفت که اگزماست و یه کرم و شربت داد خدا رو شکر وزنتم ٨٩٠٠ بود که دکتر گفت نیم کیلو کمه شاید الان که میخونی بگی ای بابا نیم کیلو دیگه چیه اما خیلی مهمه تو این سن در مورد شیر خشک هم گفت کهsma gold بهترین شیره و گفت ربطی به جوشای تنت نداره و تا روزی دو وعده هم میتونیم بهت بدیم اینو باید به اونایی که میگفتن از شیره بگه و همین طور هم به من گفت که باید تو غذا خوردنم دقت کنم و خیلی چیزا رو نخورم وای چیزایی که خیلی دوست دارم هم شاملشون میشه اما به خاطر تو پسر کوچولو حاضرم هر...
1 بهمن 1390

هفت ماهگی

مانی جونم امروز هفت ماهت رو تموم کردی مبارکت باشه پسرم این ماه خوب رشد نکردی وزنت:١٠٠/٨ قدت:٥/٦٨ دور سرت:٤٤ این روزا نه خوب غذا میخوری نه شیر مامان تصمیم گرفته یه وعده شیر خشک بهت بده بعد از تحقیقات در مورد مارک شیر خشک شروع میکنم دوست دارم کوچولو بــــــــــــــــــــــــــــوووووووووووووووووووووووووووووووس
8 دی 1390

شش ماهگی

مانی جونم عزیز مامان شش ماهگیت مبارک گل پسرم قربونت برم که نیم سال اول زندگیت رو تموم کردی الهی بمیرم واسه اون چشمای خوشکلت مامان دردت بخوره به جونم که اینقد گریه کردی امروز واکسن زدی اونم با چه داستانی خانم واکسیناسیون از تب کردنت پرسید و منم گفتم سری قبل تب کردی واسه همین گفت بدون نامه پزشک واکسنش رو نمیزنیم بردیمت متخصص و نامه گرفتیم رشدتم خوب بود وزن:٧٩٠٠ قد:٥/٦٧ دور سر:٤٣ خدا کنه این دفعه تب نکنی
8 آذر 1390

5 ماهگی

مانی جونم امروز پنج ماهه شدی. مبارکت باشه عزیزم. امروز رفتیم خونهء مامانی. دایی کوروش هم از دبی برگشته بود کلی سوغاتی واست آورده ٦ دست لباس،یه کابشن،یه جفت کفش و.............. امسال دیگه تکمیل شدی و لباس زمستونی نمیخوای دستش درد نکنه مثه بقیهء هدیه هات واست نگه میدارم تا بزرگ شدی ذوق کنی که چقد کوچولو بودی دوست دارم بند انگشتی مامان
8 آبان 1390

چهار ماه با تو

مانی جونم امروز چهار ماهه شدی یعنی چهار ماهه با همیم تو شدی همه وجودم غصهء واکسنت رو دارم اصلا دلم نمیاد ببرمت واسه واکسن بزرگ شدی و بیشتر میفهمی واسه همین نگرانم که بیشتر بیقراری کنی خدا کنه این بار زیاد اذیت نشی الهی مامانت فدات شه
8 مهر 1390

سه ماهگی

مانی جونم امروز سه ماهه شدی. فردا تولد باباته هر چی گفتم واسه تولدت چی بگیرم گفت هیچ چی. تصمیم گرفتم شام مهمونش کنم. آخه هوا یه کوچولو سرد شده و من هم تنهایی با تو نمیتونم برم بیرون پس قرار شده با بابات بریم بیرون البته اگه ناز نکنه و کادوی تولدش رو واسش بگیرم. الان حسابی خوابیدی و من هم به خاطر سرد بودن خونه حسابی پوشوندمت. عاشقتم اصلا باورم نمیشه سه ماهه تو بغلمی راستی این ماه ماهیه که خدا تو رو به ما داد حضورت تو زندگیه من و بابات یه ساله شد خدایا شکرت که یه ساله ما رو مامان  و بابا کردی
8 شهريور 1390

دو ماهگی

مانی جونم امروز واکسن دو ماهگیت رو زدی. پسرم فقط همون لحظه اول گریه کردی خیلی صبوری مامان بابات هم گفت پسرم صبوره خیلی عصبانی شدم چون سه بار سوال کردم و یه بار هم بابات پرسید و هر دوتاشون گفتن حوله گرم بذار وقتی گذاشتیم پای کوچولوت ورم کرد و قرمز شد زنگ زدیم اورژانس گفت کمپرس سرد بذار صدات در اومد تا بعد
8 مرداد 1390