مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

19 ماهگی

عزیز دلم 19 ماهگیت مبارک داری بزرگ میشی و هر روز قوی تر روزی نیست که به نوزادیت فکر نکنم چقد کوچولو بودی واااااااااااای دلم تنگ میشه واسه اون روزای سخت روزای بر استرس من یه مامان تنها با یه پسر کوچولوی 49 سانتی یه پسر کوچولوی دو کیلو و چهارصد گرمی میترسیدم یه لحظه تنهات بذارم وای مردهء چند ساعت خواب بودم مردهء یه غذای آماده و به موقع بابات که خونه بود از بیرون غذا میگرفت و یا تو رو نگه میداشت یه چیزی درست کنم اما بابات که نبود.... شبا انگار دلت نمیخواست بخوابی و تا صبح در و دیوار و پرده ها رو تماشا میکردی انگار رفتی سینما یه پتو وسط هال پهن میکردم و تلویزیون رو روشن میکردم که خوابم نبره و باباتم فوتبال بازی میکرد و ...
8 دی 1391

18 ماهگی(یک ونیم سالگی)

ناناز مامان یک سال و نیمگیت مبارک گل قشنگ زندگیم هجده ماهگیت مبارک الهی 18 سالگیت عزیز مامان داری بزرگ میشی هاااااا قربونت برم مامان فدای صبوریت امروز صبح ساعت 9:30 به زور از خواب بیدارت کردیم رفتیم و به کابوس مامان پایان دادیم وای اگه بدونی این چند روز از فکر واکسنت چی کشیدم اول تو دست راستت زد اصلا اخم به ابرو نیوردی بعد که زد تو پای چپت گریه کردی اما نه خیلی بمیرم برات مامان خیلی آروم بودی زودی هم اومدیم خونه اما قبلش رفتیم واست کلی خوردنی و تخم مرغ شانسی گرفتیم و تو هم ذوق کردی خدا رو شکر که دیگه تموم شد الانم ساعت 11 دوباره خوابیدی تا خواب صبحت کامل شه مانی جونم من و بابات عاشقتیم یه چی میگم یه چی میخ...
8 آذر 1391

17 ماهگي

گل قشنگم 17 ماهگيت مبارك واي ماني جونم هر چي از شيطنتات بگم كم گفتم گرچه مامان و بابا حسابي لذت ميبرن اما خرابكاري هات هم حرص در بياره بازي هات همراه با جيغ زدن و خنديدن كلي شادمون ميكنه روي دل من يا بابات بپر بپر ميكني از سر و كولمون بالا ميري روي ميز واي مي ايستي به همه چي كار داري و فضولي ميكني عابر بانك بابا رو قايم كرده بودي و بلاخره تو كيس كامپيوتر پيداش كرديم خيلي بلا شدي و دائم در جا كفشي رو باز ميكني و كفشاتو مياري كه پا كني بري بيرون البته يه كوچولو لوس هم شدي كه ما اهميت نميديم و هر وقت واسه چيزي گريه كني بهت نميديم عاشق حموم كردني و همش استخرتو مياري ميگي بريم حموم  منو بابات با پتو واست خونه درست ميك...
8 آبان 1391

15 ماهگی

گل قشنگم امروز 15 ماهه شدی مبارکت باشه امروز با تاکسی رفتیم خونهء مامانیم البته خونهء دایی کوروشم خانوادهء دایی نادر اینا هم رفته بودن شمال و تقریبا خونه سوت و کور بود آخه مهبد که خونه رو شلوغ میکنه غروب هم زنگ زدم بابات اومد دنبالمون با ماشین خودمون آخه به دوستش فروخته اش خیلی دلم واسش تنگ شده بود هههههههه دیوونه ام دیگه نرسیده به خونه خوابت برد امروز به غیر همین یه عکس عکس دیگه ای ازت نگرفتم و به اجبار همین رو میزارم گر چه بی کیفیت و نا مرتبه عاشقتم کوچولوی 15 ماهه بووووووووووووووووس ...
8 شهريور 1391

14 ماهگی

عزیز مامان 14 ماهگیت مبارک قربونت برم که اینقده آقا شدی یاد سال گذشته که میوفتم ضعف میکنم گاهی دلم همچین واسه کوچولو بودنت تنگ میشه که نگووووو الان داری واسه خودت بازی میکنی و هر از گاهی مامانو مجبور میکنی که توپ هاتو از زیر مبل در بیاره خوشحالم که سلامتی و خدا رو شکر میکنم راستی روز جمعه خونهء مامانیم بودیم تو اون رنگ کاری ما کم بودیم که رفتیم و این شد عاقبتش گریه هاتم واسه این بود که چرا قوطی رو ازت گرفتم البته چون قوطی کوچیک بود گرفته بودی دستت و تکون میدادی و درش هم وا شد و من هم مثه خودت شدم کفش و شلوارتم نو بود و البته جین و کفش منم رنگی شد لازم به ذکره که رنگش اکرولیک بود و لباسامون تمیز نشد فدای سررررر...
8 مرداد 1391

یازده ماهگی

مانی جون مامان یازده ماهگیت مبارک گل پسرم تاج سرم قند عسلم الهی فدای اون دست و پای کوچولوت برم من قربونت بره مامان که همهء زندگیمی عشق میکنم که جلوی چشم وول میخوری و خرابکاری میکنی عشق میکنم که هر چی گم بشه زیر سر توئه عشق میکنم که بابات کلی دنبال کنترل میچرخه و پیداش نمکنه و مجبورم خودم پیداش کنم عشق میکنم که زیر مبل پر از دستمال کاغذی و پوست پرتقاله که تو گذاشتی عشق میکنم که وقتی توپت میره  زیر میز و مبل داد میزنی اونقد که رگ گردنتم بالا میاد با همهء کارات عشق میکنم با خالی کردن سطل زبالهء پوشکات با باز کردن و بستن در با جوییدن پاکت پنیر با ریختن نوشابه روی فرش با گیر کردنت زیر صندلی با سر خوردنت تو آشپ...
8 ارديبهشت 1391

ده ماهگی

مانی جونم ده ماهگیت مبارک امروز ده ماهه شدی امروز خوابونده بودمت و نشسته بودم داشتم آجیل میخوردم صدای همیشگیت که از خواب بیدار میشی اومد اومدم تو اتاق تا نگات کنم اما ندیدمت داشتم از ترس سکته میکردم ای بابا کجا رفته آخه اتاق یه کمی تاریک بود پایین تختت رو نگاه کردم که دیدم بعله افتادی رو بیگ بر آخه من اونو میذارم پایین تختت تا اگه افتادی چیزیت نشه کلی کیف کردی چون به خاطر جنسش نمیذارم بهش دست بزنی و امروز روش خوابیده بودی خدا رو شکر که چیزیت نشد الان بابات اومد و بهش گفتم گفت خاک بر سرت ههههههههههه کلی خندیدم اما اون موقع خیلی ترسیده بودم بابات خیلی دوست داره اگه خدای نکرده یه خراش برمیداشتی پوستم کنده بود ع...
8 فروردين 1391

نه ماهگی

مانی جونم عزیز دلم امروز نه ماهه شدی خیلی خوشحالم و خوشبختم که تو رو دارم هیچ وقت فکر نمیکردم چیزی تو دنیا باشه و بتونه اینقد منو خوشحال کنه خدا رو شکر که سالم هستی یه چیزایی هست که بهترین حس دنیا رو بهم میده اما اصلا نمیشه وصفش کرد بوی تنت نفسای گرمت که بوی شیر میده صدای قلبت که وقتی سرم رو روسینه ات میذارم قلقلکت میاد و کلی میخندی اداهات سر تکون دادنت وقتی صدای موسیقی میاد آواز خوندنت موش شدنت ماما و بابا گفتنت جیغ زدنت گریه کردنت قهقهه هات که یه دنیائه آروم بازی کردنت وای هم چیت ممکنه وقتی اینا رو میخونی برات معمولی باشه اما واسه من و بابات یعنی زندگی لذت دنیا رو میبریم شاید یه چیزایی تو زندگی ...
8 اسفند 1390

8 ماهگی

مانی جون مامان امروز ٨ ماهه شد چه زود گذشت پسر کوچولوی ٢٤٠٠ گرمی من که تا ده روزگیش هیچ کس صداشو نشنیده بود الان همچین داد میزنه که من و باباش کلی میخندیم کلی کار یاد گرفته الکی سرفه میکنه و ما رو دعوا میکنه صداشو کلفت میکنه تو خواب میشینه مامانشو نیشگون می گیره و موهاشو میکشه موهای دست  پای باباشو اونقد محکم میکشه که باباش مجبوره با لباس خودشو بپوشونه الان دیگه وقتی از یه چیزی دردش بگیره میگه آخ میدونه چای داغه اما نمیدونه دایی چاقه هههههههه تو آیینه و شیشه که خودشو میبینه کلی حال میکنه و با خودش بازی میکنه عاشق چیزاییه که بهش ربطی ندارن مثه گوشی تلفن،کنترل تلویزیون،دوربین عکاسی و........ اگه چیزی رو بخ...
8 بهمن 1390