بدون عنوان
مانی جونم روز یکشنبه ساعت ٥:٣٠ منو مامانیت و بابات از خونه راه افتادیم و ٦:١٥ بیمارستان بودیم.
تا کارای اداری و لیست خرید رو انجام دادیم من ساعت ٧:٣٠ تو بخش زایمان بستری شدم.
پرستار آزمایشهای اولم رو هم خواست واسه همین بابات و مامانیت برگشتن خونه تا بیارنشون.
فشارمو و قلب تو رو چک کردن سرمم رو وصل کردن و ازم خون گرفتن ساعت ٧:٥٠ مامانیت ازمایشم رو اورد وساعت ٧:٥٥ دکترم اومد.
منو از رو تخت پایین اوردن اما دکترم اصرار کرد که دوباره قلب و رو بشنوه. روی تخت خوابیدم و دکتر دنبال قلبت بود اما صدایی نمیومد.
گریم گرفت و فهمیدم یه چیزی شده بی وقفه گریه میکردم که دکتر گفت دستگاه خرابه یکی دیگه بیارید.
صداشو بلند کرد که یه صدایی در اومد پرستار گفت اینم قلبش که انگار دکترم رو آتیش زدن با فریاد گفت این قلبه این نبضه.
من فقط گریه میکردم و دکتر گفت نگران نباش.
صدای قلبت اومد اما ضعیف ٩٠ تا میزد.
دکتر با صدای بلند گفت :ببرینش اتاق عمل.
پرستار گفت جواب آزمایشش نیومده که دکتر گفت من آزمایش نمیخوام.
همه اینا تو ٦ دقیقه اتفاق افتاد ساعت ٨:٠٨ منو بردن تو اتاق عمل اونقدر گریه میکردم که نمیتونست بیهوشم کنن تا بلاخره دکتر گفت ٥ دقیقه ای درش میارم و تو نگران نباش دو تا زایمان دیگه هم قرار بود همون ساعت انجام بشه که تمام دکترا اومده بودن بالای سر من.
٣ تا جراح و یه دکتر بیهوشی و ٤ تا نرس.
وقتی به هوش اومدم اولین چیزی که گفتم این بود بچه ام سالمه خوبه دکترم گفت آره دو بار دیگه هم پرسیدم دکترم قسم خورد که آره و من خوشحال شدم