مانی جون 22 روزه
مانی جونم امروز ٢٢ روزه که از تولدت میگذره.
بعضی وقتا دلم واسه روزایی که تو دلم بودی تنگ میشه.وقتی کف پات یا آرنج و زانوهاتو ماساژ میدم یه حسی بهم دست میده یاد وقتی که تو دلم بودی میوفتم که یه چیز کوچیک و گرد مثه یه گردو رو از زیر پوستم لمس میکردم.
وای که لذتی داره که تو رو بغل میکنم و تمام سختی های دوران بارداری رو مرور میکنم.
با خودم میگم ماهای اول چقد احمق بودم که به خاطر بد حالی هام از نی نی دار شدن پشیمون شده بودم اما وقتی حالم خوب شده بود خیلی لذتبخش بود هر حرکتی که میکردی.
دیروز رفته بودیم خونهء مامانیم.ناهار کباب درست کرد امان از دست مهبد در خونه رو باز گذاشت و هر چی دود بود اومد تو. ما هم حسابی بوی دود گرفتیم.
ساعت ٢١:٣٠ بابات اومد دنبالمون و بعد یه چند جایی کار داشت و ما رو هم با خودش برد تا یه دوری بزنیم.ساعت ٢٣:٣٠ رسیدیم خونه و من مجبور شدم به خاطر بوی دودی که گرفته بودی حمومت کنم .
کیف کردی که حمومت کردم آخه دیروز روز خیلی گرمی بود.
دیشب تا صبح ده بار شیر خواستی صبح بابات میگفت که مانی پدرمون رو در اورد.
الهی قربونت برم تو پوست ما رو هم بکنی ما عاشقتیم البته الان که کوچولویی.بزرگ که شدی .....
به هر حال ما خیلی خیلی دوست داریم تو عزیز دلی