صد روز دلهره
مانی جونم این موضوع مربوط به قبل از تولدته که امروز واست میگم:
تقریبا صد روز قبل از تولدت رفتم خونهءمامانیم. خونه نبود و شادی گفت که با دختر داییش که یه خانم خیلی پیری بود رفته دکتر.
منتظر برگشتن مامانیم موندم.وقتی اومد با اون خانم هم سلام و رو بوسی کردم و رفتم تو اتاق که مامانیم اومدو بهم گفت که دختر داییش سرطان داشته و عمل کرده و از خوزستان اومده اینجا واسه رادیو تراپی.
مامانیم گفت که میره زیر اشعه تا اینو گفت کپ کردم و گفتم چرا زود تر نگفتی که من نرم نزدیکش مامانیم گفت حواسم نبودو البته دکتر هم نگفت که به زن باردار نزدیک نشه.
زنگ زدم ١١٥ و پرسیدم که اونا هم گفتن که خطرناکه و نباید نزدیک بشی.
داشتم دق میکردم زنگ زدم به دکتر خودم اما گوشیشو بر نمیداشت به هر آشنا و فامیلی که میدونستم زنگ زدم و هر کدوم یه چیزی میگفت حالا خوب بود که پزشک و ماما و پرستار بودن.
عصر زنگ زدم به مطب دکترم و گفت که نه اصلا خطری نداره اما من بازم نگران بودم و وقتی نگرانیمو دید گفت زنگ میزنم پزشکی هسته ای و میپرسم و نیم ساعت بعد خبرشو میدم.
نیم ساعت بعد هم همون حرفو زد و گفت که گفتن اصلا خطری نداره.
تا چند روز ذهنم درگیر بود نه شب خواب داشتم و نه روز غذا میخوردم آخرش زنگ زدم به همون مرکز رادیو تراپی و اونا هم همینو گفتن که خطر نداره اما من که خل بازیم گل کرده بود بازم آروم نمیشدم.
دختر دایی مامانیم باید ٤٠ جلسه رادیو تراپی میشد و تا اواسط فروردین خونهء مامانیم بود و من هر دفعه که میرفتم اونجا تو دلم نگران بودم.
آخه من تو دوران بارداری دارو هایی هم که دکتر میداد رو به خاطر بد حالیم نمیخوردم.
تمام اینا باعث نگرانی هام میشد.
تا زمان تولدت این دلواپسی با من بود و فقط خدا میدونه که من چه حرصی میخوردم و به هیچ کس نمیگفتم.
الان روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که سالمی.
دوست دارم نازنینم