پیخ پیخ
عزیز دلم دیروز با بابات بردیمت واسه پیخ پیخ.
الهی قربونت برم که اصلا طاقت گریه هاتو ندارم و به زور خودمو نگه داشتم.بابات که میگفت حالم داره بد میشه و رفت بیرون از کلینیک اما من دائم گوشم رو تیز میکردم که ببینم زیاد گریه میکنی؟
یه مامان دیگه هم اونجا بود و منو دل داری میداد اما نی نی خودش ٥٠ روزه بود.
کمتر از ١٠ دقیقه طول کشید و منو صدا کردن و تو رو دادن بغلم الهی قربونت برم که دماغت اومده بود و داشت میرفت تو دهنت.
تو راه همچین یقهء مانتومو گرفته بودی که انگار میخوام فرار کنم.
از اونجا هم رفتیم خونهء مامانیم آخه واسه یه کاری باید با دایی اینا و مامانی میرفتیم محضر واسه همین بابات ما رو گذاشت اونجا.
شیرتو ریختم تو شیشه و کلی به نگار سفارش کردم که یا خودش یا آتوسا دائم پیشت باشن.
با اینکه محضر با خونه یه خیابون فاصله داشت اما راهش واسم طولانی بود.
اونجا غر میزدم و به دایی میگفتم من اول امضا کنم و خودم برم خونه و دایی گفت بابا میریم.
وقتی اومدیم تو بغلم نگار بودی و تا منو دیدی زدی زیر گریه.
عصری خیلی بیقراری کردی و اما تا اومدیم خونه اروم شدی.
شب هم پسر خوبی بودی و کمتر از هر شب اذیت کردی.
الان هم خیلی ساکت خوابی.
خیالم بابت این مسئله راحت شد.