فراموشی
مانی جونم امروز ٥٠ روز از تولدت میگذره.
هنوز به اینکه تو دلم نیستی عادت نکردم.
نه بهتره بگم تو شکمم نیست آخه تو همیشه تو دل مامان میمونی.
گاهی که یه کار سنگین میکنم یا کنار شعله گاز حرارت به شکمم میخوره میگم نکنه تو او تو اذیت شی اما بعد یادم میوفته که دنیا اومدی و پیشمی.
مانی جونم این روزا واسه بعضی کارا وقت ندارم موهامو هر چند روز یه بار شونه میکنم آخه اصلا بازش نمیکنم چون شبا تو عزیز دلم بیداری ومن باید آماده باش باشم. روزا هم کارای دیگه.
وقتی که ازت فاصله میگیرم که کارامو انجام بدم نگرانت میشم که نکنه بالا بیاری و من متوجه نشم واسه همین دائم نگات میکنم و کارم بیشتر طول میکشه اما وقتی نق میزنی و گریه میکنی میفهمم که خوبی.
اینا رو نمیگم که بگی چه مامان خوبی دارم میگم که بدونی مامانو بابا بودن این مسائل رو هم داره.
عزیز دلم گاهی با خودم میگم که تو زیاد به من نیاز نداری آخه نیاز تو خشک بودن پوشکت و سیر بودن شکمته میدونم که به محبت هم نیاز داری اما هنوز زیاد به من عادت نکردی اما من خیلی بهت نیاز دارم.
خیلی دوست دارم و زنگیم با تو معنی واقعی زندگی رو میده.
دوست دارم همه هستی من.