مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

گریه گریه گریه

1390/6/25 21:18
244 بازدید
اشتراک گذاری

مانی جونم دیروز رفته بودیم خونهء مامانیم.

آخر شب اومدیم خونه

بابات گفت یه سر بریم بالا منم جاتو عوض کردم و رفتیم

مامانیت و باباییتو عمه سمیرا و عمه سمیه با امیر مهدی بالا بودن

یه کمی تو بغل مامانیت و عمه هات بودی

بغل هر کی که میرفتی امیر مهدی هم از سر و کولش بالا میرفت

باباییت بغلت کرد

امیر مهدی اومد و شکلک در اورد

خیلی ترسیدی

بغض کردی

دنبالم گشتی

فهمیدم

تا  برسم بهت بغضت ترکید و زدی زیر گریه

اونقد گریه کردی که اوق میزدی اما آروم نمیشدی

همه میومدن و میگرفتنت و میگفتن بده من شاید اروم شد

مجبور بودم بدمت دستشون

 اما نه

فایده نداشت

حتی تو بغل بابات هم آروم نشدی

تا بلاخره گریه ات بند اومد

از اتاق که اومدیم بیرون دوباره یادت افتاد و گریه کردی

با کلی ناز و بوس آرومت کردم

بازم بغض داشتی به حدی که به بابات گفتم من میرم پایین

یه کوچولو اروم تر شدی اما بیقرار بودی و منو سفت چسبیده بودی

عمه سمیرات گفت بده من گفتم دوباره گریه میکنه اما اصرار کرد

دلم نیومد که دوباره گریه تو ببینم واسه همین گفتم بذار آروم بشه بعد

آروم که شدی بابات بغلت کرد

بعد چند دقیقه داد بغل عمه سمیرا و ده دقیه بعد هم گفت بریم

خونه که اومدیم بابات گفت باید همون موقع میدادی بغل سمیرا

منم گفتم دوباره گریه میکرد

بابات هم گفت گریه کرد میگرفتیش

بهم بر خورد

چیزی نگفتم که دلخوری پیش بیاد

تا ساعت یک شب گریه میکردی و نمیخواستی از بغلم پایین بیای

بردمت حموم

آروم شدی

خوابیدی

الهی بمیرم و اشک تو رو نبینم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سمانه
26 شهریور 90 10:46
ممنون مانی جون
مامان ماهان
29 شهریور 90 14:30