مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

این آخر سالی

1390/12/25 19:10
296 بازدید
اشتراک گذاری

مانی جونم این روزا خیلی درگیر کارای خونه هستم و کم به وبت سر میزنم

دوشنبه زد به سرم که پرده هارو بشورم

تو هم مثه پیشی تو دست و پام وول میخوردی

اینم بگم که لباس کار تنت کردمو گذاشتمت رو زمین تا هر کار میخوای بکنی

الهی فدات شم دلم واست میسوخت

زنگ زدم به مامانیم گفت داره میره جایی میخواستم بگم بیاد پیشم تا کارامو بکنم اما نخواستم برنامشو بهم بزنم

نیم ساعت بعد دیدم زنگ درو میزنن

مامانیم بود گفت دیده برف میاد نرفته و چون حاضر بوده اومده یه سر به من بزنه

حسابی خوش به حالم شد چون حواسش به تو بود

پرده هارو شستم و وصل کردم به مامانیم گفتم تا اینجایی من یه دستی هم به سر و روی آشپزخونه بکشم

رفتن همان و نیومدن هم همان

تا شب تو آشپزخونه بودم

عصرونهء تو رو هم مامانیم بهت داد و منم از تو آشپزخونه بودن کمال استفاده رو کردم و شام هم درست کردم

مامانیم خواست بره که به زور نگهش داشتم و زنگ زدم بابات هم اومد و بعد از شام مامانیم رو رسوند خونشون

سه شنبه ساعت ١١:٣٠ بابات زنگ زد و گفت حاضر شید میام دنبالتون بریم بیرون

رفتیم بانک و بعدشم رفتیم واسه تو خرید پووووووووووشک

شب هم چهارشنبه سوری یا همون سوزی بود

آجیل چهارشبه سوری هم بهت دادم که فقط باهاشون بازی کردی

بابات هم که آتیش بازی رو دید هوس کرد یه آتیش درست کنه و کباب بزنه

به مامانیت گفت شام نپزه

جون بالا پشت بوم کباب زد خونهء مامانیت شام خوردیم

آخر شب هم حمومت کردم و خوابیدی

دیروز چهارشنبه رفتیم خونهء مامانیم

همه به غیر مامانیم امسال عید میرن خوزستان ما هم رفتیم که خداحافظی کنیم

البته سفارش خرید یه دست لباس تاپ لاین واسه تو داده بودم که دایی اینا بخرن رفتیم که اونم بگیریم

خلاصه عیدیمون رو هم گرفتیم و اومدیم خونه

امروز آخرین پنجشنبهء ساله

یاد اونایی که باید کنارمون بودن و نیستن به خیر

نمیخوام حرفای ناراحت کننده بزنم اما تو همچین روزی باید یادشون کرد

دیروز مامانیم عکس مامانم رو بهت نشون میداد و میگفت مانی این مامان بزرگه بعد گفت بزرگ تر که شدی همه عکساشو بهت نشون میدم اشک تو چشماش جمع شده بود و  مهارش کرد

ای کاش بود

امروز حال هیچ کاری رو نداشتم

بابات گفت ناهار چی داریم و منم گفتم هیچی تو هم خواب بودی و نخواستم با آشپزی کردنم بیدارت کنم

زنگ زد پیتزا اوردن به خیر گذشت

هنوز کلی خورده ریزه کاری و خرید داریم که از همه مهمتر خرید کفش توئه

خدا کنه همه کارامون خوب و سریع پیش بره

قربونت برم که این روزا با مامان همکاری میکنی

اینم عکست با لباس کار

لباس کار

اینم بازی با آجیل

آجیل

فدات شم که اینقده آقایی حتی یه بار هم سمت دهنت نبردی

بـــــــــــــــوسسسسسسسسس

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

نارینه
25 اسفند 90 22:18
خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه .. این روزا دلم فقط بغض داره ...
نی نی سارا
26 اسفند 90 12:23
سلام عزیزم خوبی؟چه خبرا؟من مزاحم دوباره برگشتما! عزیزم من یه فروشگاه صنایع دستی تو وبلاگم گذاشتم که خوشحال میشم حداقل بهمون سری بزنید و یه نگاهی به نمونه کارا بکنی دوست دارم نظرتو راجع به کارام بدونم
مامان ماهان
27 اسفند 90 9:00
خدا همه رفتگان رو بیامرزه وااااااااااااااااااای چقدر ناز شدی مانی جوووووووووووووونم دوست دارم بگیرم لچلونمت با او.ن کلاه خوشگلت خیلی بامزه شدی دوست دارم هوااااااااااااااااااااااااارتا
مامان ماهان
27 اسفند 90 9:01
مثل ماهی زنده مثل سبزه زیبا مثل سمنو شیرین مثل سنبل خوشبو مثل سیب خوش رنگ و مثل سکه با ارزش باشید سال نو مبارک
خاله خاطره
27 اسفند 90 20:49