غیرمنتظره
یه چند روزی میشد که هوا بارونی وبهاری بود اما هیچ کس حتی هوا شناسی هم حدس نمیزد که برف بیاد دیروز وقتی از خواب بیدار شدم طبق عادت اول از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم داره برف میاد با اینکه برف رو دوست دارم اما خوشحال نشدم چون قرار بود بریم خرید و برنامه مون به هم میخورد بابای مانی جون رو صدا کردم که صبحانه بخوریم اما پا نشد بعد گفتم ببین چه برفی میاد با خنده گفت خالی بند گفتم پا شو خودت ببین با عجله پا شد و خیلی هم تعجب کرد بعد از صبحانه گفت نمیشه رفت خرید تو رو میبرم خونه ی مامانیت و خودم میرم سر کار قبلش یه سر رفت بالا(خونه ی مامانش اینا)وقتی اومد پایین دوباره از پنجره بیرون رو نگاه کرد دید برف خیلی زیاد شده گفت اصلا نمیشه ماشینو حرکت داد اما من گفتم که زنگ زدم به مامانی گفتم میام خلاصه رفتیم اما با چه مصیبتی تمام ماشینا گیر کرده بودن و من فقط میخندیدم وقتی پیاده شدم نگران برگشت بابای مانی جون بودم یه مسیر ۵ دقیقه ای رو ۱ ساعته رسید خونه اما چند ساعت بعد تمام برف ها آب شد و فقط میخواست ما نریم خریدغروب بابای مانی جون اومد دنبالم وفقط تونستیم بریم مواد غذایی بخریم من هم بعد از جمع و جور کردنشون به طور کامل تا امروز صبح فلج بودم .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی