یه روز خاص و یه کار خاص
مانی جونم دیروز سالگرد ازدواج مامان و بابا بود
هیچ کاری نکردیم البته شب قبلش رفتیم بیرون
به نظرم سالگرد گرفتن فقط تا وقتی بچه نباشه معنا میده و بعدش باید قیدشو زد
البته این نظر منه(به دلیل مشغلهء زیاد)
دیروز یه کار خیلی عجیب کردی
گذاشتمت تو کالسکه تو آشپزخونه و رفتم تا رخت چرکا رو بیارم بریزم تو ماشین که یهو دیدم تو پشت سرمی
باور نمیکردم
هم ترسیده بودم هم هیجان زده بودم
نمیدونی یه حس عجیبی داشتم
فقط بغلت کردم و میبوسیدمت و چکت کردم که چیزیت نشده باشه
وای مامان جان آخه چطوری از زیر محافظ(جالیوانی)کالسکه اومده بودی بیرون و افتاده بودی پایین؟؟؟؟؟؟؟
خدا رو شکر که چیزیت نشده بود
امروز ظهر زنگ زده بودم به مامانیم و گفتم میخوام قورمه سبزی درست کنم اما سبزی ندارم و مامانیم هم غافلگیرم کرد و برام سبزی آماده اورد و یه ساعت بعدش رفت
این روزا هر کی از خونه میره بیرون تو هم میخوای باهاش بری منم نذاشتم ببرت تو راه پله و تو هم نق زدی
غروب مثه هر روز بردمت بالا پشت بوم
الانم خوابیدی
خیلی بلا شدی
این روزا همش باباتو میزنی و دو شب پیش با قاشقت میزدی تو صورتش و باباتم هیچی بهت نمیگفت و به من میگفت تو دعواش کن
میبینی تو رو خدا اصلا باهات کاری نداره و فقط لوست میکنه
قربونت برم من لوس لوسم