ناراحتم،دلگيرم
ماني جون مامان 4 روز بيشتر به تولدت نمونده و هيچ خبري نيست
انگار نه انگار كه داره يه سال ميشه كه وجودت خونمون رو گرم كرده
انگار نه انگار كه بايد واسه اين كه يه ساله كه زندگيمونو شيرين كردي جشن بگيريم
كلي نقشه داشتم اما........
بابات ميگه من راضي نيستم جشن بگيريم
منطق خودشو داره
ميگه تو كه چيزي متوجه نميشي و امسال خودمون سه نفره جشن بگيريم و يه كيك ببريم خونهء مامانيم اينا و يه كيك خونهءمامانش اينا
بابات ميگه ماني كوچيكه و تو اين شلوغ پلوغي ها ممكنه اذيت شه و خونه بهم ريخته ميشه بچه ها شلوغ ميكنن و وسايل ماني رو بهم ميريزن و كلي درد سر ديگه
ميگه سه نفري بريم بيرون و كيك بگيريم و شام بخوريم و جشن بگيريم
من اصلا اينجوري دوست ندارم و چون اولين سال تولدته دوست دارم جشن مفصل بگيرم
نميدونم باباته ديگه شايدم همون روز نظرش عوض شه
به هر حال ارزش بحث كردن نداره واقعا هم تو امسال چيزي از تولدت جز شلوغي متوجه نميشي
هر چي خدا بخواد
واسم مهمه كه جشن بگيرم اما همين كه اون روزا برام يادآوري ميشه از يه جشن هم با شكوه تره
خيلي دوست دارم شيرينم