پارك
ماني جون مامان چند وقت پيش رفتيم بيرون به بابات گفتم ماني رو ببريم تو پارك كه بازي كنه اما بابات گفت هوا آلوده هست يه روز ديگه
ديشب برديمت پارك نبوت اما چراغاش خاموش بود بچه ها تو تاريكي بازي ميكردن بابات هم گفت خوشش نمياد بريم
رفتيم تو فضاي سبز پايين دانشگاه
كلي خونواده اونجا بودن و چند تا هم ني ني
خيلي ذوق كردي
وقتي نشستيم تو ماشين گريه كردي و بابا هم تو رو گرفت پشت فرمون و يه كمي بازي كردي و برف پاك كن و آب پاشو زدي و بعد كه آروم شدي اومدي بغلم و راه افتاديم
يه اتفاق ناجوانمردانه هم واسه مامانت افتاد
قبل از رفتنمون ماكاروني رو ريختم تو آب و گذاشتم پخت و قرار شد وقتي برگشتيم يه سس درست كنم شام بخوريم
غذا كه آماده شد من واسه خودم پنير ريختم و بابات گفت كه نميخوره
اما طبق معمول از غذاي من تست كرد
بعد يه دفعه گفت چرا پنيرتو رختي و يه تيكه بزرگ گذاشت تو بشقابم
شك كردم
آخه پنير رنده شده بود
فهميده بودم يه ريگي به كفشش هست اما نه تا اينقد
تا گذاشتم تو دهنم بابات از خنده منفجر شد گفت آدامس بود
دلم ميخواست خفش كنم
خيلي بد جنسه
هنوزم كه يادش ميوفتم خنده ام ميگيره
به تو هم ماكاروني دادم و خوشت اومد
راستي اين روزا يه كار جالب ميكني
لباتو غنچه ميكني
خيلي خنده دار ميشي اما تا ميخوام ازت عكس بگيرم حواست ميره به گرفتن دوربين
بعد از 30 تا عكس يه دونه گرفتم اما بازم خيلي خوب نشد
اينم عكست
قربونت بره مامانت