یه حس بد
پسر کوچولوی مامان این چند روزه حسابی دلم گرفته
یه حس بدی دارم که نمیدونم چه جوری عوضش کنم که حالم بهتر شه
بیشتر از هر چیزی به فکر تو هستم که دور و برمون خلوته و نمیشه مثه قبل سرتو با اینور و اونور رفتن گرم کرد
آخر هفتهء گذشته که مامانیم رفت خوزستانکلی منو ناراحت کرد
چند روز پیش هم مامانیت اینا رفتن سفر شمال و دیشب هم بابات ماشین رو فروخت
این آخریش خیلی ناراحتم کرد
البته واسه کار بابات مجبور بودیم
ما رو که میشناسی اهل پس انداز و این جور چیزا نیستیم
بابات قول داد که اولین پولی که دستش بیاد شده یه ماشین معمولی(ارزون) بخره تا یکی دو سال آینده که یه خوبش رو بگیره اما این دل منو آروم نکرد
اونقد ناراحت بودم که دیشب این حسو به بابات هم منتقل کردم و اونم سر درد گرفته بود که با دارو هم خوب نشد و نصف شب با یه چای و شیطنت تو و یه دهن آواز خوندن خودش حالمون بهتر شد
نمیدونم تو هم از دیشب بهوونه گیر شدی شاید یه چیزایی فهمیدی و شایدم حس منه که اخلاق تو رو هم بد کرده
به هر حال زندگیه دیگه باید واسه به دست آوردن یه چیزایی از بعضی چیزای دیگه گذشت
مامان این چند روزه دست میزاره رو دلت و بهت میگه مانی جونم با این دل کوچولوت دعا کن که کار بابا بگیره و اوضاع عالی شه تا تو هم چیزی کم نداشته باشی تو هم کلی میخندی و مامان خوشحال میشه
قربونت برم که همهء زندگیمون دور محور تو میچرخه.
عاشقونه دوست داریم گل کوچولو