قدیم و بچگی

پسر مامان دیشب موقع خواب بابات شروع کرد به خوندن شعرهای کودکیمون

ده بیست سه پونزده هزارو شصت و شونزده...........

آر مان ناوارا دو دو اسکاچی.............

دستمال من زیر درخت آلبالو..........

و کلی شعر های دیگه که به قول بابات هنوزم معنی بعضی هاشونو نمیدونیم

چه بچگی هایی داشتیم

دلمون به یه آلو که نایلونش رو هم میجویدیم و تا پدرش رو در نموردیم ولش نمیکردیم خوش بود

یه آلاسکا(همون ایس پک)

یه کامک نمکی

یه عروسک یا یه ماشین

هنوزم وقتی آلو بستنی و پفک میخریم مثه بچگی هامون میشیم

هول خوردنشیم لواشک رو زودی قورت میدیم که دوباره برداریم هنوز پفک رو نخوردیم بستنی رو میاریم

خیلی وقتا تو بچگی هم بهمون سخت گذشت اما گذشت

خوشحالم که با تمام سختی و ومشکلات زندگی بازم بچگی مون رو یادمون هست

دلم میخواد خوب بچگی کنی

دلم نمیخواد اسباب بازیهای رنگارنگت دلت رو بزنه

خوراکی ها واست بیمزه باشه

دلم میخواد وقتی بزرگ شدی مثه مامان و بابا خاطرات بچگیت رو تعریف کنی و دیگران رو بخندونی

مثه مامان که سروقت فریزر میرفت و با انگشتش نایلون آلبالو یخ زده رو سوراخ میکرد ودونه دونه میخورد و فکر میکرد تموم نمیشه

مثه بابا که دخل آجیل و شیرینی عید رو میوورد

دلم میخواد اینجوری بچگی کنی

بزرگ شی و مثه الان مامانیت که از شیطنت بابات و عمه ات تعریف میکنه منم از شیطونی هات بگم

مانی خیلی آرزو ها برات دارم

خیلی آرزو ها برات داریم

الهی که بتونیم خوب بزرگت کنیم

الهی و که من و بابات به خاطر تو  سر بلند باشیم

عاشقتیم کوچولو