مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

از دماغمون در اومد

1391/11/5 12:40
242 بازدید
اشتراک گذاری

پسر کوچولوی مامان این هفته آشپزخونمون نیمه تعطیل بود

به خاطر شلوغ بودن سر بابا از صبح میرفت و شب میومد اونم خسته و کوفته

هیچی تو خونه نداشتیم و فقط واسه تو غذا درست میکردم و ناهار هم نمیخوردم و شب بابا از بیرون غذا میگرفت

سه شنبه هم بابات رفت بالا یه سر بزنه که مامانیت اینا گفتن بریم بیرون دور بزنیم و باباتم زنگ زد تا ما آماده شیم

وای همه با یه ماشین رفتیم  و کلی هم خندیدیم آخه بابات میگفت الان لاستیک ماشین میترکه و .......

امیر مهدی هم باهامون بود و قرار شد رای بگیریم که چی بخوریم همه نظرشون بریون بود و من و امیر مهدی پیتزا که با رای مامانیت رفتیم و پیتزا خوردیم و کلی خندیدیم و تو هم تمام قارچای پیتزای مامان رو خوردی

تو راه اومدن به خونه عمه رویات یه مرغ هم گرفت ومیگفت اگه یکی ما رو تعقیب کنه میگه اینا چقد شکمو هستن و حسابی خندوندمون و کلی خوش گذروندیم

اومدن خونهء ما و بعد از خوردن یه چای رفتن

ساعت 24 بود که نشسته بودیم و چشمم به سقف افتاد

ووییییییییییییییییی سوسک

من و بابات دو قلوهای به هم چسبیده شدیم و بهم التماس میکردیم که تو برو بکشش

بعد از کلی کلنجار زنگ زدیم به مامانیت تا یکی بیاد کمک و مامانیت اومد و با حشره کش زد و سوسکه نا پدید شد

بنده خدا کلی صبر کرد و گشت اما پیداش نکرد و گفت بیایید بالا بخوابین اما ما همچنان تا 3 شب دنبال سوسک بودیم

دیروز تمام خونه رو ریختم بیرون اما پیداش نکردم

عصر دیگه جنازه بودم

تو خیلی خوب و آروم به کار کردن من نگاه میکردی و اذیتم هم نکردی حتی شیر هم نخواستی و فقط غذا خوردی

شب بابات گفت بریم بیرون شام بگیریم و مانی یه دوری بزنه که خیلی هم به جا بود

شامتو هم بی دردسر خوردی و آخر شب حموم کردی و خوابیدی

امروز صبح هم رفتیم بیرون تا واسه آتوسا هدیه بگیریم و الانم در حال شیطونی هستی

این هفته هفتهء خوبی میشد اگر سوکه نبود و از دماغمون  درش نمیورد

مانی جونم به خاطر خوب بودنت و همکاری کردنت با مامان واسه خونه نکونی اجباری ازت ممنونم

من و بابات عاشقونه دوست داریم

زندگیمونی


بعدا نوشت:در حال نوشتن این پست بودم که عمه آمنه ات اومد و یه ماشین برات گرفته بود داد و رفت بالا

دستش درد نکنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

saba
5 بهمن 91 12:29
سلام.وبلاگ واقعا زیبایی دارید من وارد کننده برچسب های دیواری(دکوراسیون منزل) هستم لطفا به وبلاگ من سر بزنید ونظر خود را بگویید واگر مایل بودید تبادل لینک کنیم با تشکر http://dewall.blogfa.com/
مامان ماني مسافر كوچولو
5 بهمن 91 15:05
سلااخيييييي بيچاره سوسكه واقعا خنده دار بود هر دو از سوسك ميترسيديد فك كنم اگه به ماني ميگفتيد براتون ميكشت چون ماني من ببينه ميگه سوسكميره دنبال مگس كش ميگرده منم ميترسماز سوكسه
مامان محمد و ساقی
5 بهمن 91 20:16
سلام خوووووووووووووبین چه روز خوبی داشتین.ایشا... مستدام باشه من وقتی سوسک می بینم اینقدر با دمپایی دنبالش می کنم تا نمیره دست از سرش بر نمیدارم
نارینه
6 بهمن 91 1:12
سلام مانکن خانوم ...!!!!!!!! واقعا پیدا شدن سوسک مساله مهمی نیست ... مهم اونوقتیه که سوسک تو خونه گم میشه .. اون بیچاره هم حتما یه جا افتاده جنازه شده !!! نترسید دیگه .. هههههه خوبه که بالجبار خونتونو تکوندی ... منم دلم میخواد یه سوسک تو خونمون پیدا بشه بلکم دستم بره به کار و تمیزکاری رو شروع کنم
مريم مامان آريا
8 بهمن 91 15:57
سلام دلم حسابي براي ماني جون تنگ شده اي کاش عکسشو بذاري از طرف من ببوسش
خاطره
8 بهمن 91 16:06
مامان و بابا هر دو ترسومعمولا مردا از سوسک نمی ترسن زنگ زدید نیروی کمکی بیان منم خیلی از سوسک می ترسم و وحشت دارم همیشه دعا می کنم خدایا هیچ وقت سر راهم قرار نده یه شب با حسین کوچولو می خواستیم بریم بیرون تا می خواستم کفشمو بپوشم یه سوسک داشت می اومد طرفم من کفشه رو پرت کردم و پای پیاده رو پله ها فقط می دویدم و حسین رو تنها گذاشتم بعد دلم واسه حسین سوخت که نمی تونه فرار کنه همین جور جیغ میزدم می گفتم حسین بیا پایین سوسکه اونجاست فرار کن دیدم اصلا نترسید و با کمال خونسردی دنبال سوسکه گشت و با کفش اینقدر کتکش زد بعد میگه خاله بیا سوسکه رو گشتم آبروم جلو بچه رفت بهش گفتم آفرین تو چقدر قوی هستی
خاطره
8 بهمن 91 22:59
آفرین به تو من که وقتی این چیزا رو میبینم به هیچکی جز خودم فکر نمیکنم فقط به فکر فرارم
مرضیه
9 بهمن 91 15:55
من از سوکس نمیترسم میبینی چقدر شجاعم