از دماغمون در اومد
پسر کوچولوی مامان این هفته آشپزخونمون نیمه تعطیل بود
به خاطر شلوغ بودن سر بابا از صبح میرفت و شب میومد اونم خسته و کوفته
هیچی تو خونه نداشتیم و فقط واسه تو غذا درست میکردم و ناهار هم نمیخوردم و شب بابا از بیرون غذا میگرفت
سه شنبه هم بابات رفت بالا یه سر بزنه که مامانیت اینا گفتن بریم بیرون دور بزنیم و باباتم زنگ زد تا ما آماده شیم
وای همه با یه ماشین رفتیم و کلی هم خندیدیم آخه بابات میگفت الان لاستیک ماشین میترکه و .......
امیر مهدی هم باهامون بود و قرار شد رای بگیریم که چی بخوریم همه نظرشون بریون بود و من و امیر مهدی پیتزا که با رای مامانیت رفتیم و پیتزا خوردیم و کلی خندیدیم و تو هم تمام قارچای پیتزای مامان رو خوردی
تو راه اومدن به خونه عمه رویات یه مرغ هم گرفت ومیگفت اگه یکی ما رو تعقیب کنه میگه اینا چقد شکمو هستن و حسابی خندوندمون و کلی خوش گذروندیم
اومدن خونهء ما و بعد از خوردن یه چای رفتن
ساعت 24 بود که نشسته بودیم و چشمم به سقف افتاد
ووییییییییییییییییی سوسک
من و بابات دو قلوهای به هم چسبیده شدیم و بهم التماس میکردیم که تو برو بکشش
بعد از کلی کلنجار زنگ زدیم به مامانیت تا یکی بیاد کمک و مامانیت اومد و با حشره کش زد و سوسکه نا پدید شد
بنده خدا کلی صبر کرد و گشت اما پیداش نکرد و گفت بیایید بالا بخوابین اما ما همچنان تا 3 شب دنبال سوسک بودیم
دیروز تمام خونه رو ریختم بیرون اما پیداش نکردم
عصر دیگه جنازه بودم
تو خیلی خوب و آروم به کار کردن من نگاه میکردی و اذیتم هم نکردی حتی شیر هم نخواستی و فقط غذا خوردی
شب بابات گفت بریم بیرون شام بگیریم و مانی یه دوری بزنه که خیلی هم به جا بود
شامتو هم بی دردسر خوردی و آخر شب حموم کردی و خوابیدی
امروز صبح هم رفتیم بیرون تا واسه آتوسا هدیه بگیریم و الانم در حال شیطونی هستی
این هفته هفتهء خوبی میشد اگر سوکه نبود و از دماغمون درش نمیورد
مانی جونم به خاطر خوب بودنت و همکاری کردنت با مامان واسه خونه نکونی اجباری ازت ممنونم
من و بابات عاشقونه دوست داریم
زندگیمونی
بعدا نوشت:در حال نوشتن این پست بودم که عمه آمنه ات اومد و یه ماشین برات گرفته بود داد و رفت بالا
دستش درد نکنه