مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

سخت و شيرين

1392/1/22 16:54
241 بازدید
اشتراک گذاری

پسر كوچولوي مامان نميدونم چرا اينقد تنبل شدم و اصلا هم دلم نميخواد به مغزم فشار بيارم و روزانه هاتو بنويسم؟!!!!!

اين روزا خيلي اذيتم ميكني

غذا نميخوري و اين باعث ناراحتيم ميشه

تمام روز درگير غذا پختن و التماس كردن و داد زدن و عصباني شدن هستم

هر چي درست ميكنم نميخوري حتي يه بار سوسيس درست كردم و راضي شدم كه بخوري اما تو مثه گربه فقط ليسش زدي و نخوردي

يه شب بابات رفت آي تك واست پيتزا 4 تا پيتزا گرفت(كه زياد قارچ بخوري) چون تو فقط قارچاي اونو دوست داري اما واسه اونم ناز كردي

نه هله هوله ميخوري نه غذا

گاهي دلم ميخواد سرمو بكوبم تو ديوار بس كه حرصم ميدي

خيلي هم شيطوني ميكني

از سر و كول من و بابات بالا ميري

اونقد بعضي كارات شيرينه كه آدم ميخواد قورتت بده

امروز داشتم تو آشپزخونه مرغ و گوشت ميشستم كه ديدم آرومي چند بار صدات كردم و ميومدي ميچسبيدي به پامو بوسم ميكردي و ميرفتي

كلي قربون صدقه ات رفتم كه اذيت نميكني و بهونه نميگيري

كارام كه تموم شد ناهارت رو آوردم كه بهت بدم

ديدم همه جارو بهم ريختي و بيگ بر به اون سنگيني رو هم از اتاق كشوندي و آوردي تو هال

و البته با زبونت شيشهء‌ويترين رو نوازش ميكني

ووويييييييييييي

ديوونه كننده است

آروم بودنت هم الكي نبود و داشتي آتيش ميسوزوندي

الهي من فدات شم

راستي همهء افراد خانواده رو با صفتاشون ميشناسي

بهت ميگم:

ماني كي آلبالو ميده ميگي: مامييي (ماماني)

كي ماشينشو پاك ميكنه:بابايي

كي پيتزا ميخره:بابا

كي آدامس باد ميكنه:مَ مَيّه(مامان امير مهدي "عمه سميه")

و البته هر چيزي كه خونهء‌دايي كوروش باشه و جايي ببيني ميگي: دايي و هر حرفيم كه دايي بگه رو بشنوي ميگي دايي

صداي دزدگير ماشين كه مياد ميدوي پشت پنجره و ميگي:بابايي

و خيلي چيزاي ديگه كه واقعا سر درد ميگيرم كه بخوام فكر كنم و برات بنويسم

كم كم رو كاغذ مينويسم و بعد واست ميذارم

خوشحالم كه پيشمي

گر چه گاهي روزامون با اذيتاي تو خيلي سخت ميگذره اما شيرينه

همين كه سلامتي يه دنيا ارزش داره

دوست داريم تمام زندگيمون

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مرضیه
23 فروردین 92 14:25
سعیده جونم میفهمم چی میگی یه وقتایی این فرشته ها آدمو تا مرز جنون پیش میبرن و گاهی اونقدر شیرینن که آدم حض میکنه ...... راجع به غذا نخوردن هم میدونم چی میگی یه دوره ای شدیدا تجربه اش کردم الانم نیکان به اون صورت چیزی نمیخوره خیلییییییییی کم میخوره اما من سعی میکنم خیلی اصرار نکنم جایی خوندم که بچه ها چون از طریق نخوردن توجه جلب میکنن از اینکار لذت میبرن و به نخوردنشون ادامه میدن نوشته بود اونا نباید بفهمن که این غذا خوردنشون برای ما خیلی مهمه نباید زیاد نگرانشون باشیم بالاخره نمیزارن بهشون سخت بگذره (یکی اینارو به خودم بگه میزاری خودش بخوره؟
نارینه
23 فروردین 92 17:02
خدا بهت قوت بده خواهری این غذا نخوردن بچه ها خیلی عذاب اروه ... منم دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار !!!!
مامان گیسوجون
25 فروردین 92 0:45
سلام عزیزم خوبی؟ امروز گیسو رو بردم دکتر به شدت وزن کم کرده نمی دونم بچم چش شده مثل قدیم غذا نمی خوره و اذیتم می کنه دکترش یه شربت داد برای اشتهاش اگه خواستی بگو اسمش رو بهت بدم اگه نه می خوای یه سر پیش این دکتر ببر مطبش رفته هفت تیر متاسفانه اما من بازم ترجیح می دم پیش همین دکتر ببرمش
نرگس مامان باران
30 فروردین 92 16:41
سلام عزیزم دخمل من باران مظفری تو جشنواره عکس آتلیه سها شرکت کرده ممنون میشم اگه به وبلاگمون بیایی و به لینک مستقیم آتلیه بروید و امتیاز 5 رو بهش بدید خیلی وقتتون رو نمیگیره با تشکر