مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

15 روز غيبت

1392/2/14 20:11
238 بازدید
اشتراک گذاری

ماني جونم خيلي وقته كه اينجا برات چيزي ننوشتم

اين مدته حسابي سرم شلوغ بود

بعد از رفتن مامانيت اينا ما هم تقريبا خونه نبوديم يه روز در ميون خونهء مامانيم بوديم و هر شب هم با عمه هات مهمون بازي داشتيم يا اونا ميومدن و يا ما ميرفتيم و خلاصه هم ديگه رو تنها نذاشتيم

30 فروردين رفتيم بالا و آش پشت پاي مامانيت اينا رو درست كرديم و شبش هم من شام درست كردم و رفتيم بالا چون مامان بزرگ بابات بالا بود

از اون روز به بعد هم مهمون بازيمون شروع شد

حسابي كيف ميكردي و با امير مهدي سر گرم بودي

5 ارديبهشت رفتيم خونهء مامان بزرگ بابات عمه رويات و امير مهدي هم بودن و اخر شب هم كه برگشتيم رفتيم بالا و دوباره شام خورديم و كلي حرف زديم و خنديديمو 2 شب اومديم پايين

از جمعه خونه تكونيمون شروع شد

عمه هات بالا رو تميز كردن و من هم خونهء خودمونو

دوشنبه 9 ارديبهشت رفتيم خونهء مامانيمو شب اومديم خونه

بنراي تبريك رو هم وصل كرديم

سه شنبه صبح زود بيدار شدي

صبحانه خورديم و رفتيم فرديس و با بابات رفتين طلا فروشي دوستش و منم كلي تو ماشين تنها منتظر نشستم

باباي دوست بابات كلي لواشك بهت داده بود و دور دهنت هم لواشكي بود

رفتيم در خونهء عمه آمنه ات و بنر تبريكمون رو زديم و بعدش سر راه برگشت هم رفتيم خونهء مامان بزرگ بابات و اورديمش خونمون

بابات رفت واسه نهار كباب گرفت و عمه هاتم گفتيم واسه نهار بيان

عمه رويات دير تر اومد و گل و شيريني گرفته بود

بعدشم خوابيدي و منم به كارام رسيدم و ساعت 18 رفتيم فرودگاه

تو راه پسر خوبي بودي و همش به ماشينا نگاه ميكردي و تا عمه ات اينا رو ميديدي به امير مهدي اشاره ميكردي

ساعت 19:30 رسيديم فرودگاه و نگران بوديم كه دير رسيده باشم اما خبر نداشتيم كه هنوز پرواز نكردن

هر يه ساعت ده ساعت شده بود

جز آب هيچي برات بر نداشته بودم

اونجا هم چيز بدرد بخوري نبود

برات مثه همه بادكنك گرفتيم و چند دقيقه اي سر گرم بودي

يه كمي چيپس و آب ميوه خوردي

بعدشم برات شير و بيسكوييت گرفتيم كه عجيب بود كلي بيسكوييت خوردي

بردمت تو ماشين و يه كم رانندگي كردي و بازم خسته شدي و برگشتيم تو سالن

ساعت 23:15 بود كه بلاخره اومدن

بعد از سلام و روبوسي و جمع شدنمون دور هم اومديم سمت ماشينا

مامانيت و باباييت با ما اومدن

ساعت 30 دقيقهء بامداد رسيديم خونه

بع بعي رو قربوني كردن و رفتيم بالا

خواستيم شام بخوريم كه هي پاتو خاروندي

واي از اين اگزماي بي موقع

تا خواستم بيارمت پايين پات خون افتاده بود

داشتم ديوونه ميشدم

بردمت حموم و بعدشم بهت غذا دادم

بهوونهء باباتو ميگرفتي و واسه همين دوباره رفتيم بالا

ساعت 2:30 اومديم خونه و خوابيديم

فردا صبحشم عمه هات اومدن و ساكارو بردن بالا و مامانيت گفت عصري واسه باز كردن ساكا بريم بالا

بعد از ناهار رفتيم و سوغاتي همه رو ديديم و مال خودمونو گرفتيم

مامانيت هر چي واسه عمه هات آورده بود واسه منم همون بود

واسه تو  هم اسباب بازي و لباس بود

بعدشم اومديم خونه و خوابيديم

شب هم رفتيم بيرون و خونهء مامانيم و واسه روز مادر هديه بگيريم

واسه شام هم رفتيم بالا و هديه روز مادر مامانيت و هديه هاي مكه اي عمه آمنه ات و مامانيت اينا رو داديم

عمه ات هم سوغاتي هامون رو داد هر چي واسه خواهراش گرفته بود واسه من هم همون بود

واسه تو هم كفش آورده بود

بازم تا ديروقت بالا بوديم

پنجشنبه هم ناهار همه بالا بوديم و عصر هم رفتيم تالار

خيلي پسر خوبي بودي و مامان رو اذيت نكردي

بعد از تالار هم همه اومدن پايين و دوباره شام كه اضافه مونده بود رو خورديم  چايي خورديم  و باز كردن هديه ها

خلاصه كه حسابي خوش گذشت

جمعه هم رفتيم كيك گرفتيم وبرديم خونهء مامانيم

غروب هم اومديم خونه و آخر شب رفتيم بالا

امروز ظهر هم مامانيت و باباييت و عمه هات نهار اومدن خونمون

موقع رفتنشون هم تو كلي گريه كردي

اين روزا حسابي به شلوغي عادت كردي

غذا خوردنت خدا رو شكر بهتر شده و منم زياد بهت گير نميدم

ببخش اگه اين روزا كمتر بهت رسيدم

دوست دارم فرشتهء كوچولوم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

مامان محمد و ساقی
14 اردیبهشت 92 22:53
سلام عزیزم سوغاتیها مبارکتون باشه.ایشالله قسمت شما هم بشه
خاطره
15 اردیبهشت 92 1:22
همه این روزاتون توی مهمونی رفتن و مهمون اومدن گذشتانشالله همیشه خوش باشید سوغاتی هاتون هم مبارک خدا رو شکر انشالله بهتر هم میشه مانی جونم رو ببوس پست بعدی از مانی خوشگلم عکس بزار دلم براش تنگ شده خیلی وقته ندیدمش
نارینه
15 اردیبهشت 92 21:32
به به چه پست مفصلی .... هنوز نخوندمش .. چون بهداد جونم بیدار شد و باید لب تاب رو تحویلش بدم !!!! میام میخونمت عزیز
منا مامان الینا
16 اردیبهشت 92 12:36
سلام سعیده جون عزیز دلم دلم براتون تنگ شده بود و معلومه حسابی سرتون شلوغ بوده همیشه به شادی و دل خوش انشااله راستی سعیده وقتی مینویسی رفتیم بالا اومدیم پایین اونا اومدن ما رفتیم اینقده خوشم میاد همیشه دوست داشتم تویه مجتمع کنار خانواده ام با هم زندگی کنیم و هر روز با هم باشیم خوششششبحالت
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
17 اردیبهشت 92 13:34
چقدر خاله بازی همیشه خوش باشی عزیزم. راستی خدا رو شکر گفتی مانی جونم بهتر غذا میخوره. واقعا برای مادر زجر بزرگیه وقتی دلبندش غذا نخوره.
مامان مانی مسافر کوچولو
17 اردیبهشت 92 18:18
وایییییییییییی خوشبحالتون توی یه ساختمون هستی رفت وامد میکنیم واسه ما هم دعا کنید بریم پیش خانوادمونتنها نباشیمافرین مانی جون پسر خوبی بودی
مامان حسام كوچولو
17 اردیبهشت 92 19:00
انا لله و انا اليه راجعون سلام پسرم عزادار پدر بزرگش شده. لطفا به ما سر بزنيد و داغ اين غم رو با حضورتون برامون كم رنگ تر كنيد. کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذو الجلال و الاکرام
منا مامان الینا
18 اردیبهشت 92 9:21
خصوصی داری عزیزم
مرضیه
18 اردیبهشت 92 14:11
وااااااای چقد مهمون بازی ایشالله جمعتون همیشه به شادی جمع بشه امیدوارم سوغاتیارو به دل خوش استفاده کنی ببوس مانی جونمو