يه اتفاق بد
ماني جونم جمعه صبح بعد از صبحانه مامانيت زنگ زد و گفت كه دارن ميرن آتيشگاه و گفت ماهم بريم اما بابات گفت نه
قرار شد خودمون بريم و من به بابات گفتم نهارمون رو خونه بخوريم و بعد بريم كه همين باعث تنبل شدنمون شد و نرفتيم
از صبح هي خونهء مامانيم و دايي اينا زنگ ميزدم اما كسي بر نميداشت
جرات اينكه به تلفن همراهشون زنگ بزنم رو نداشتم
"اينروزا منتظر يه خبر بد بوديم و هر وقت با هم تماس ميگرفتيم حال عمو رو جويا ميشديم"
بعد از ظهر با بابات رفتين و خوردني گرفتين و بعد هم بابات رفت بيرون و تو هم خوابيدي
غروب هم چند باري زنگ زدم اما كسي بر نميداشت
بابات اومد و گفت هوا خوبه بريم يه دوري بزنيم"برون باريده بود و هوا حسابي عالي بود"
داشتيم از در ميرفتيم بيرون كه نگار زنگ زد
گفتم كجا بودين از صيح كه گفت رفته بوديم خريد و منم با ناراحتي گفتم دسته جمعي؟!!
نگارم گفت خبر نداري عمو اسي (عموي مامانم) فوت كرده رفتيم لباس مشكي بخريم
خيلي ناراحت شدم
خيلي درد كشيد راحت شد
اما من بيشتر از هر چيزي دلم وايه يسنا كه 6 سال بيشتر نداره سوخت وگر نه خودش راحت شد
يك سال و نيم بود كه سرطان لعنتي كل خانواده رو فلج كرده بود چه برسه به خودش
رفتيم بيرون و يه ساعت بعد اومديم
زنگ زدم به ماماني و كلي گريه كرديم و مامانيم گفت بيا با هواپيما بريم خوزستان و برگرديم
باباتم گفت برو اما ماني رو نبر ما مواظبشيم اما مگه من طاقت دارم يه لحظه ازت جدا شم و چشماي قشنگتو نبينم
ديروز رفتيم خونهء مامانيم آخه واسه غروب بليط داشت
خيلي گريه كردي و نق زدي
غروب هم كه مامانيم رفت ما اومديم خونه و آخر شب هم رفتيم بيرون و دور زديم و شام گرفتيم و اومديم خونه
تو هم حسابي بد اخلاقي كردي
به قول بابات هر چي بيشتر ببريمت بيرون اخلاقت بد تر ميشه
موقع شام هم يه ليون دوغ(كه خودت سفارش دادي بابات برات بگيره) و يه ليوان نوشابه رو عمدا چپ كردي رو فرش
دستت درد نكنه بلا
با همه اين كارات منو بابات عاشقتيم