مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

يه اتفاق بد

1392/2/22 13:45
243 بازدید
اشتراک گذاری

ماني جونم جمعه صبح بعد از صبحانه مامانيت زنگ زد و گفت كه دارن ميرن آتيشگاه و گفت ماهم بريم اما بابات گفت نه

قرار شد خودمون بريم و من به بابات گفتم نهارمون رو خونه بخوريم و بعد بريم كه همين باعث تنبل شدنمون شد و نرفتيم

از صبح هي خونهء مامانيم و دايي اينا زنگ ميزدم اما كسي بر نميداشت

جرات اينكه به تلفن همراهشون زنگ بزنم رو نداشتم

"اينروزا منتظر يه خبر بد بوديم و هر وقت با هم تماس ميگرفتيم حال عمو رو جويا ميشديم"

بعد از ظهر با بابات رفتين و خوردني گرفتين و بعد هم بابات رفت بيرون و تو هم خوابيدي

غروب هم چند باري زنگ زدم اما كسي بر نميداشت

بابات اومد و گفت هوا خوبه بريم يه دوري بزنيم"برون باريده بود و هوا حسابي عالي بود"

داشتيم از در ميرفتيم بيرون كه نگار زنگ زد

گفتم كجا بودين از صيح كه گفت رفته بوديم خريد و منم با ناراحتي گفتم دسته جمعي؟!!

نگارم گفت خبر نداري عمو اسي (عموي مامانم) فوت كرده رفتيم لباس مشكي بخريم

خيلي ناراحت شدم

خيلي  درد كشيد راحت شد

اما من بيشتر از هر چيزي دلم وايه يسنا كه 6 سال بيشتر نداره سوخت وگر نه خودش راحت شد

يك سال و نيم بود كه سرطان لعنتي كل خانواده رو فلج كرده بود چه برسه به خودش

رفتيم بيرون و يه ساعت بعد اومديم

زنگ زدم به ماماني و كلي گريه كرديم و مامانيم گفت بيا با هواپيما بريم خوزستان و برگرديم

باباتم گفت برو اما ماني رو نبر ما مواظبشيم اما مگه من طاقت دارم يه لحظه ازت جدا شم و چشماي قشنگتو نبينم

ديروز رفتيم خونهء مامانيم آخه واسه غروب بليط داشت

خيلي گريه كردي و نق زدي

غروب هم كه مامانيم رفت ما اومديم خونه و آخر شب هم رفتيم بيرون و دور زديم و شام گرفتيم و اومديم خونه

تو هم حسابي بد اخلاقي كردي

به قول بابات هر چي بيشتر ببريمت بيرون اخلاقت بد تر ميشه

موقع شام هم يه ليون دوغ(كه خودت سفارش دادي بابات برات بگيره) و يه ليوان نوشابه رو عمدا چپ كردي رو فرش

دستت درد نكنه بلا

با همه اين كارات منو بابات عاشقتيم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان حنانه زهرا
22 اردیبهشت 92 14:31
آفرین پسرخوبشیرینی بچه ها به همین شیطنتاس دیگه
لطفابه وبلاگ دخترمنم سربزنید

عزيزم آدرستو كه نذاشتي
مامان حنانه زهرا
22 اردیبهشت 92 15:44
ممنون که یادآوری کردین.فک کنم الان دیگه آدرس درست شد
منا مامان الینا
23 اردیبهشت 92 11:00
سعیده جون غم آخرت باشه عزیزم غم بزرگیه هم برای شما هم خانواده گرامیشون عمو اهواز ساکن اند؟
نارینه
23 اردیبهشت 92 21:53
خدا رحمت کنه عمو جان رو ... و به بازماندگانش صبر عطا کنه ... و به دخترش صبر بیشتر ... دلم میگیره از یتیمیه بچه ها ...
منا مامان الینا
24 اردیبهشت 92 9:23
سعیده جونم من غیر از پزشک متخصص مغز و اعصاب کودکان الینا را هر 45 روز یکبار پیش یه فوق تخصص فیزیوتراپی که تو اهواز خیلی معروفه و رییس دانشکده توانبخشی چمرانه و البته اینو بگم که اون هر بار الینا را معاینه میکنه از پیشرفتهاش خیلی اظهار امیدواری میکنه و یه سری تمرینها را میگه که باید انجام بدم و اون کاردرمانی که میاد یکی از دانشجوهای فوق لیسانس خودشه بخاطر همین زیاد اصراری ندارم که بخوام تهران یا شهر دیگه ای مراجعه کنم فقط نگرانی اصلی من همین حرف نزدن الیناست که تا دوسالگی صبر میکنم اگه دیدم تغییری نکرد بعد از اون باید اقدام کنم میدونی سعیده جون الینا به یه چیزهایی توجه میکنه نه اینکه بگم کلا بی توجه مثلا: به تبلیغ های تلویزیون عاشق تبلیغهاست حالا هر شبکه ای که میخواد باشه صدای زنگ موبایل یا تلفن خونه یا در خونه اگه صدای حرف زدن از یه اتاق دیگه بیاد سرش را میچرخونه اینها را که میبینم بازم خدا رو شکر میکنم و به قول دکتر باید صبر کنم اما چه کنم خودت هم مادری میدونی هر مادری بهترین را برای بچه اش میخواد و تحمل دیدن مریضی و یا تاخیر توی رشد بچه رو نداره منم فقط دنبال راهی هستم برای تقویت هوش و پیدا کردن راهی برای برقرارای ارتباط بهتر الینا با اطرافیان نمیدونم کتابی هست برنامه هست بتونم با اون به الینا کمک کنم؟ سعیده جون یه دنیا ممنونم بخاطر لطف و محبتت عزیزم
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
25 اردیبهشت 92 13:26
خدا رحمتشون کنه. بقای عمر شما باشه.
مامان گیسوجون
25 اردیبهشت 92 21:56
خدا بیامرزتشون عزیزم الهی دیگه غم نبینید
مرضیه
26 اردیبهشت 92 0:31
خدا رحمتشون کنه. منم دلم واسه یسنا کوچولو سوخت ولی خدا خیلییییییی بزرگه حتما کمکش میکنه.
مامان مانی مسافر کوچولو
2 خرداد 92 0:11
اخی یسنا دخترشون بوده ؟ خیلی ناراحت شدم خدا صبر بده