مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

سفرنامه

1392/4/13 0:09
256 بازدید
اشتراک گذاری

پسر كوچولوي مامان 25 ماهگيت مبارك(با تاخير.باورت نميشه اما همين الان تو بغلم نشستي و همش رو مخمي)

چهارشنبه29 خرداد:صبح راه افتاديم سمت چالوس و واسه نهار پاتوق هميشگيمون (اكبر جوجه چالوس)بوديم.تو هم يه لقمه نخوردي كه مامان كوفتش نشه

"بابات قبل از سفر لنت ترمز رو عوض كرده بود اما مشكل داشت و تمام جاده رو بدون ترمز رفتيم"

بعد از نهار رفتيم و دوباره لنت عوض كرديم و بعد هم رفتيم ويلا گرفتيم

غروبش رفتيم دريا و تو براي اولين بار رفتي تو آب .البته دريا خراب بود و سر تا پاي همه مون خيس شد

شب هم بابات جوجه زد و تو هم باز لوس بازي در آوردي با كلي جنگولك بازي چند تا لقمه خوردي

پنجشنبه30 ام:بعد از صبحانه راه افتاديم سمت مشهد اما خدا عمر نوح بده و صبر ايوب

هر چي ميرفتيم نميرسيديم

نهار رو بهشهر خورديم.براي اينكه تو وقت صرفه جويي كنيم همش غذاي بيرون رو ميخورديم و منم بايد به فكر تو ميبودم كه چي رو بهتر ميخوري.خدا رو شكر خيلي خوشت اومد(زرشك پلو)البته غذا گرفتيم و رفتيم يه جاي با صفا خورديم

بازم راه افتاديم

عجب خوابي منو گرفته بود اومدم يه چيزي به بابات بگم كه يه لحظه ديدم چشش رو هم رفته

خوابش ميومد

كلي حرف زديم تا خوابش نبره

جنگل گلستان كه رسيديم بابات گفت من ديگه نميتونم رانندگي كنم و باباييت هم همين طور

ويلا گرفتيم و شب اونجا مونديم

خيلي جاي با صفايي بود

شام املت زديم و تو هم از غذاي ظهرت خوردي

انگار كه اونجا بودن به آدم انرژي مثبت ميداد.حسابي سر حال بوديم

جمعه 31 ام:صبح ساعت 5:30 همه بيدار بودن غير از تو

مامانيت و باباييت و عمه سميه و امير مهدي رفتن تو جنگل قدم بزنن و منم چاي دم كردم

بابييت نون تازه و مخلفات صبحانه خريده بود و صبحانه خورديم

بعد از بيدار شدن تو و صبحانه خوردنت راه افتاديم

ساعت 11 بود كه بجنورد بوديم و رفتيم همون پارك هميشگي و يه كوچولو (30 دقيقه)اونجا بوديم و بازم راه افتاديم سمت مشهد

وقت نهار گذشته بود و تو هم بد اخلاق بودي

چناران نهار خورديم و من بازم واسه خاطر تو مجبور شدم زرشك پلو بخورم.خدا رو شكر كه خوشمزه و خوب بود و تو هم خوشت اومد و خوب خوردي

بعد از نهار هم حركت كرديم

ساعت 17 رسيديم مشهد

تا مستقر بشيم غروب بود

خونه مال يكي از همشهري هاي باباييت بود و خدا رو شكر تميز و راحت بود.

اونقد خسته بوديم كه شام نون پنير هندونه خورديم(البته كلي هم خنديديم.مامانيت ميگفت هندونه رو بخورين نمونه و بد مزه ميشه و ما هم دل درد گرفتيم)

شنبه 1 تير:بعد از صبحانه رفتيم حرم.هوا خيلي گرم بود و واسه اينكه تو پاركينك معطل نشيم با آژانس رفتيم.

رفتيم قسمت پايين چون خيلي خلوت و خنك بود و تو هم اذيت نميشدي

بعد از زيارت قرار شد مامانيت و عمه ات نماز ظهرشون رو همون جا بخونن و منم تصميم گرفتم بريم تو صحن

باباتو دم در خروجي ديدم و رفتيم بيرون و تو بازار دور زديم تا مامانيت اينا بيان

بعد هم برگشتيم خونه و عصرشم رفتيم طرقبه

خوردني هاي اونجا رو هم از بازار خريديم و تو هم طبق معمول به همه چي ناخونك زدي

يكشنبه2 تير: صبح رفتيم خريد سوغاتي

خيلي خسته شديم و بيشتر هم سمت نقره فروشي ها رفتيم و تو كلافه شدي

وقت نهارت هم گذشته بود و يه كمي آب هويج خوردي و آروم شدي

همه مون خسته شديم و بد تر از همه اينكه باباييت هم ماشين نيورده بود و همه با يه ماشين رفتيم وگرم هم كه بود تا رسيديم خونه زودي نهار(جوجه كباب) كه از شب قبل تدارك ديده بوديم رو آماده كرديم.بازم واسه غذا خوردن اذيتم كردي.

عصري خوب خوابيدي و بعد همگي پياده رفتيم حرم

شب نيمهء شعبان بود اما اونجوري كه فكر ميكرديم شلوغ نبود

نماز كه تموم شد رفتيم پايين خيلي خلوت بود و خوبيش اين بود كه ميشه خانوادگي اونجا نشست.

تو هم حسابي بازي كردي و با يه پسر بچه دوست شدي.

شام هم به پيشنهاد من و بابات نودل خورديم(باباييت اصلا خوشش نيومد و ميگفت اين ديگه چيه"تو نودل رو خوب ميخوري").

دوشنبه3 تير:صبح زود راه افتاديم سمت شمال

نهار رو بجنورد(اكبر جوجه)خورديم و تو هم كوفتم كردي لب نزدي كه دلم خوش شه

از جنگل گلستان كه رد ميشديم دقيق يادت بود كه يه شب اونجا بوديم "يه خروس اونجا بود كه پاش مشكل داشت تا از اونجا رو شديم گفتي اولو پا(قوقولي قوقو پاش)

شب بود كه رسيديم بابلسر و ويلا گرفتيم و بابات رفت شام گرفت و زود خوابيديم

سه شنبه4 تير:صبح هم بعد از صبحانه رفتيم دريا و حسابي بازي كردي

واي همهء تنمون ماسه بود و خيس آب بوديم

همون جا هم ماهي خريديم و درست كرديم و بعد از نهار راه افتاديم

عصر ساعت 19 بود كه رسيديم خونه

له و داغون

بعد از حموم حسابي خوابيدي و منم شام گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه

تا سه روز لباسشويي يه سره كار ميكرد

پنجشنبه 6 تير:دايي مامانم واسه برادر زاده اش(همون كه تو بلژيك فوت كرده) خيرات داد و شام دعوت بوديم(باباتم اجازه داد كه بريم)

با دايي كوروش و ماماني رفتيم و شب ساعت 24 رسيديم خونه

همه خوشحال شدن كه رفته بوديم چون از وقتي ازدواج كردم نرفته بودم

اين چند روزه حسابي د دري شدي و خونه بند نميشي و هي بهوونه ميگيري

سه شنبه 11تير:عمه آمنه ات بالا بود و باباتم گفت كباب درست كنيم و رفتيم بالا تو و متين هم حسابي بازي كردين

چهارشنبه12 تير:ظهر مامانيم اومد و نهار اينجا بود شادي هم از سر تمرين اومد و غروب هم مامانيت اومد پايين و بعد هم همه رفتن و تو حسابي گريه كردي واسه همين بازم رفتيم بالا و بعد هم با بابات رفتين بيرون

واي چقد نوشتم خسته شدم

عكسا رو تو پست بعدي ميذارم

دوست دارم جون جونم

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

منا مامان الينا
13 تیر 92 8:43
زيارتتون قبول باشه مشهدي ماني ٢٥ ماهگيت مبارك عزيزم
منا مامان الينا
13 تیر 92 8:44
حيف شد كاش ميشد اونجا از نزديك ميديدمتون
مرضیه
13 تیر 92 16:36
سلام گلم. بازم زیارت قبول امیدوارم منو دعا کرده باشی فکر میکردم 3 تایی رفتید. دلمان اکبر جوجه خواست نقره خریدی حالا؟ عسکشو باید بزاری بوووووووس واسه پسریکه زرشک پلو میدوسته
مامان حنانه زهرا
13 تیر 92 21:37
زیارتت قبول قبول قبول اکبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرجوجه
نارینه
15 تیر 92 17:19
بازم زیارتت قبول ... از جنگلمون خوشتون اومد !! ؟؟ واقعا خیلی زیاد نوشتی .. دستت درد نکنه ... ایشالله همیشه به گردش و شادی باشید ... میگما بیا ازین به بعد برا غذا نخوردن بچه هامون حرص نخوریم ... اونا که ظاهرا چیزیشون نمیشه !!! ما الکی خودمون رو دق میدیم ...
مامان گیسوجون
17 تیر 92 16:46
عزیزم زیارت قبول خوشحالم که خوش گذشته همیشه شاد باشین بوسسسس
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
18 تیر 92 9:11
سفرا به شادی. رفته بودید شهر من. امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه. البته راه طولانی و با بچه خیلی سخته.
مامان حنانه زهرا
18 تیر 92 21:20
قهریچرا پیش من نمیای؟دلم تنگ شده سعیده جون
مامان پارسا
26 تیر 92 10:24
اپم منتظرم