مهمونی
عزیز دلم دیروز واسه ناهار مهمون داشتیم. مامانیت باباییت با عمه هات اومدن البته نمیخواستن بیان من و بابات کلی اصرار کردیم آخه ما خونه ی همشون رفتیم اما میگفتن امسال فرق داره به خاطر تو نفس مامان میگفتن من اذیت میشم اما بابات گفت همه ی کارا رو خودش انجام میده شب قبلش خونه ی عمه آمنه ات بودیم ساعت ۱ رسیدیم خونه بابات رفت تو آشپزخونه و شروع کرد به مرغ شستن آخه من گفتم خردش نکنه و خیلی سختش بود بار اولی بود که این کارو میکرد من هم کمکش کردم کلی هم به خراب کاری های بابات خندیدیم.ساعت ۴ صبح کارامون تموم شد و بعدش خوابیدیم صبح دیگه باباتو بیدار نکردم آخه دیشب برای اولین بار تو این ۶ ساله ازش کلمه ی آخیییییش رو شنیدم به هر حال همه چی به خوبی تموم شد دیشب هم خونه ی خاله ی بابات دعوت بودیم حسابی خسته شدیم. امروز ساعت ۱۲ از خواب بیدار شدیم. میدونم تو هم خیلی بهت سخت گذشت آخه من خیلی وول خوردم مامان رو ببخش.
دوست دارم