مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

از اول تا حالا

1390/1/3 14:39
312 بازدید
اشتراک گذاری

مانی جونم امروز یه وقت درست و حسابی دارم که همه چی رو واست بگم از اول که اومدی تو دل مامان  تا حالا که چیزی نمونده پا بذاری رو چشماش و بیای تو بغلش تا لمست کنه .

گفتم شاید واسه دوستایی که مهمون وب مانی جونم میشن کمی طولانی باشه اگه دوست داشتن بخونن بیان ادامه مطلب

من و بابای مانی جون  ۲۸ اردیبهشت ۶ سال پیش با هم ازدواج کردیم  و تصمیم گرفتیم هر وقت تو زندگی مشترکمون به توافق رسیدیم و هیچ مشکلی برای ادامه ی زندگی با هم نداشتیم به خواست خودمون بچه دار شیم.تا فروردین سال گذشته که تصمیمون جدی شد یه چند ماهی طول کشید تا مانی جون ما افتخار بدن و خدای بزرگ کمک کنن. شنبه ۱۰ مهر ۸۹ بود که احساس کردم دارم یه مسافر کوچولو رو با خودم حمل میکنم با اینکه ۳ روز دیگه تا وقت دوره ام مونده بود. با مامانیم بیرون بودیم و بعد از هم جدا شدیم و من اومدم خونه ی خودمون وقتی به سامان گفتم گفت حالا صبر کن تا موقع اش اما من اصرار کردم که بره بی بی چک بگیره ظهر بود وهمه داروخانه ها تعطیل بودن سامان گفت این کار هر ماهته یه روز قبلش میگی برو بگیر این ماه سه روز قبل گفتی این آخرین باره دفعه ی بعد ده روز بعد میرم من هم گفتم این بار مطمئنم. ساعت ۱۶ بود که تست مثبت شد و ما خوشحال بودیم و قرار شد تا ۸ هفته گی که قلب کاملا دیده میشه به کسی نگیم اما هر دومون زدیم زیر قولمون و به خانواده ی خودمون گفتیم .روز چهارشنبه ۱۴ مهر با مامانیم (مادر بزرگم)رفتیم بیمارستان وپزشک اونجا چند تا سوال کرد و بعد هم رفتم آزمایش خون و جواب مثبت بود و گفت دو هفته دیگه برم سونو از همون روز خوردن فولیک رو شروع کردم.از ۲۰ مهر حالم بد شد و هیچ چیز نمیخوردم.از ۲۸ مهر فولیک رو قطع کردم چون خیلی اذیتم میکرد.بر خلاف گفته ی پزشک تقریبا بعد از ۴ هفته ۱۰ آبان رفتم سونو که مطمئن بودیم حالا قلب باید دیده شه.وقتی دکتر سونو گفت این کوچولوی شماست گریه ام گرفت ۸ هفته و ۳ روز اومدم بیرون سامان تو ماشین منتظر نشسته بود نگاهم کرد و من گفتم قلبش میزد هر دومون خوشحال بودیم و به طور رسمی به همه اعلام کردیم و با شیرینی رفتیم خونه ی مامان سامان.به مامانی هم تلفنی گفتم . تو این مدت خیلی حالم بد بود و هیچ چیزی رو نمیتونستم تحمل کنم از جلوی در حمام که رد میشدم حالم بد میشد و خیلی هپلی شده بدم مثل پیشی از حمام بدم میومد از بوی صابون و شامپو متنفر بودم  وحتی آب هم نمیخوردم پوستم مثل کویر خشک شده بود ونمتونستم کرم بزنم  یه کمی وازلین بی بو میزدم خلاصه خیلی دیدنی شده بودم.۱۷ آبان سامان با دوستاش واسه کاری رفتن کردستان من رفتم خونه ی مامانی شب اومد با من خداحافظی که دید حالم خیلی بده خواست ببرم دکتر گفتم اگه بد تر شدم با داییم میرم. فرداش حالم خیلی بد شد با نگار (زن دایی کوروش)رفتم دکتر و سرم داد بعد اومدیم خونه و با دایی نادر رفتم سرمم رو زدم و یه کمی جون گرفتم.چهار شنبه۱۹ آبان صبح سامان رسید و دو ساعت بعد اومد دنبالم اول رفتیم من یه سرم دیگه گرفتم بعد اومدیم خونه.۲۱ آبان دیگه داشتم میمردم.۳۰ آبان چکاپ کامل داشتم رفتم آزمایش.۳ آذر جواب آزمایش رو گرفتم و هیچ مشکلی نداشتم.تمام این مدت من حالم بد بوده و یه قطره آب هم نخوردم غذا هم بیشتر از دو سه قاشق برنج نمیخودم تقریبا همه عصبی و کلافه شدن.۷ اذر با سامان رفتیم بیرون که کباب بخوریم  اما من لب به غذام نزدم پیاده رفتیم تا شاید یه کمی هوا بخورم حالم بهتر شه سر راه  هم آجیل و شیرینی گرفتیم اما من نگاهشون هم نکردم.۹ آذر تولم بود و شب قبلش مامانی گفت بیا اینجا رفتم اما حالم خوب نبود زود اومدم خونه.۱۰ آذر رفتیم ناهار بیرون  ومن گفتم پیتزا میخوام خوشبختانه ۲ تیکه ازش خوردم.۱۴ آذر وحشتناک حالم بد بود سامان نبود با سمیه خواهر سامان رفتیم دکتر فشارم ۱۳ بود و۴۸ کیلو وزنم شده از اول بارداری (۵۵ کیلو) ۷ کیلو کم کردم دکتر سرم واسم نوشت.و گفت باید بری سونو واسه سلامت جنین.۲۰ آذر با مامانی رفتم سونو خدا رو شکر نی نی سالم و سر حال بود بر عکس من(۱۳ هفته و ۶ روز با ۸۵ گرم وزن)به احتمال زیاد پسر اما جفت پایین بود و استراحت مطلق تا ۷ ماهگی.۸ دی رفتم تعیین جنسیت( ۱۶ هفته و ۳ روز وزن ۱۶۸گرم پسر ) ۱۶ دی با شیرینی رفتم خونه ی مامانی .۱۸ دی با سامان رفتیم یه دکتر دیگه واسه زایمان آخه دکتر خودم میگه طبیعی اما دکتره اصلا حالیش نبود چون داروهایی که واسه تهوع به من داد و آمپول ها همه واسه جنین خطر داشت.۲۰ دی حالم خیلی بد بود فشارم رفته بود بالا به حدی که چشمم خون افتاده بود.۲۲ دی حالم دارشت بهتر میشد میتونستم یه کمی آب بخورم البته جوشیده تا اون موقع برای رفع تشنگی حد اکثر یه پرتقال یا یه نصف لیوان نوشابه یا یه استکان چای میخوردم .میدونم نی نیم هم اذیت میشد اما تنها کاری که میتونستم بکنم تا کمبود ویتامین نداشته باشه هر روز آمپول میزدم دیگه آبکش شدم.الان که اینا رو مینوسم خیلی خوشحالم که حالم خوبه ومیتونم خوب غذا بخورم و جبران اون چند ماه رو بکنم الان ۵۹ کیلو وزنم شده و تقریبا با هیچ خوردنی به جز مواد غذایی که شیر خشک دارن مثل لبنیات پاستوریزه و ... و دارو ها هیچ مشکلی ندارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)