مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

شهریورمون

1392/6/29 17:01
298 بازدید
اشتراک گذاری

پسر کوچولوی مامان ببخش که دیر دیر برات مینویسم اما این مدت حسابی درگیر بودم

خیلی روزا رو واقعا فراموش کردم اما تا جایی که یاد هست میگم

9 شهریور تولد بابات بود و ما هم جلوتر هدیه مون رو داده بودیم و مامانیت و عمه هاتم نقدی پرداخت کردن.

اون شب رفتیم بیرون که بستنی بخوریم و فکر اقتصادی مامان گل کرد و سه تا چوبی گرفتیم و تو ماشین زدیم بر بدن و یه دور زدیم و اومدیم خونه

بعدشم رفتیم بالا پشت بوم و بابات به خاطر تولدش از مامانیت اجازه برقرار کردن قلیون در منزل رو دریافت کرد(البته مامانیت با قلیون مخالفه و هیچ وقت نمیشینه کنار کسی که قلیون میکشه اما چون تولد بابات بود دیگه نشست) و با عمه هات یه کمی بالا موندیم وآخر شب هم اومدیم خونه

دو سه شب بعدشم باز بابات گفت بریم علی بابا بستنی بخوریم که من باز گفتم بریم پارک مانی بازی کنه و همون جا هم بستنی میخوریم

یه کمی سرسره بازی کردی و بستنی خوردی و اومدیم خونه

20 شهریور عصری خوابوندمت پیش بابات و رفتم دکتر

باباتم به مامانیت گفته بود بیاد پیشت تا خودش بیاد دنبال من

سریع کارم انجام شد و اومدم خونه و دیدم مامانیت پیشت دراز کشیده

داشتم توضیح میدادم که یهو بیدار شدی و دیدی من کنارت نیستم

مامان مامانی گفتی که مردم برات

"تا مامانیتو دیدی تعجب کردی واسه همین صدات در اومد وگرنه اگه من کنارت نباشم از تخت میای پایین دنبالم میگردی و گریه نمیکنی"

سریع اومدم پیشت و بغلت کردم

اونروز متوجه شدم که نباید تنهات بذارم"خودمم طاقت یه لحظه دوریتو ندارم"

بعدشم رفتیم بیرون وقت سونو بگیریم که موفق نشدیم

21 شهریور باید صبح زود میرفتم وقت سونو بگیرم

اول قرار بود بابات بره بعد گفتم خودم میرم و بابات پیشت خوابید

رفت و برگشتم یه ساعت طول کشید اما اندازهء یه عمر دلم برات تنگ شد

ظهر دیگه دلم نیومد بذارمت و برم

نگار اومد دنبالم و با هم رفتیم

یه کمی خسته شدی اما چیزی نگفتی

بمیرم برات دو ساعت تمام معطل شدیم و تو فقط یه آبنبات چوبی خوردی و بعدشم بستنی خواستی اما از خستگی و گشنگی زیاد نتونستی بخوریش

از اونجا هم رفتیم خونهء مامانیم و یه کباب مرغ و گوشت حسابی خوردی البته فقط آبشو میگرفتی و بعد میدادی بیرون

جمعه عروسی پسر خالهء بابات(شهاب) دعوت بودیم.

به خاطر اتفاقای پیش اومده اصلا حس عروسی رفتن نداشتیم و هیچ تدارکی هم ندیدیم.

اما رفتیم و واسه چند ساعتی سعی کردم یه کمی آروم باشم.

شنبه صبح مامانیم و امیر اومدن و ازمون خداحافظی گرفتن.

یکشنبه با خودم بردمت دکتر و خانوم دکتر چقد عاشقت شد و گفت نازی و کلی ازت تعریف کرد.

سه شنبه شب از شمال واسه مامانیت اینا مهمون اومد و ما هم باید میرفتیم بالا

رفتیم و تو متین آتیش سوزوندین و همسر مهمون باباییت چند باری تذکر داد که این بچه ها باید بخوابن و من و عمه آمنه ات به روی مبارک نیوردیم و گه گاهی از سر اجبار بهتون تذکر دادیم

انگار متوجه حساسیت خانوم مهمان شده بودین و داشتین بندهء خدا رو حرص میدادین

آخر شب هم مهمونا رفتن و ما هم اومدیم خونه.

از شنبه 23 وم تا چهارشنبه همش دلهره و درد و نارحتی بود و بس

تو این روزا به همه مون سخت گذشت حتی تو

بابات تو این روزا خیلی هوامو داشت با اینکه یه جاهایی از کوره در میرفت اما هوامو داشت

تو کارای تو هم کمک کرد

همه هم به شیوهء خودشون جویای حالمون بودن

چهارشنبه باز قرار بود برم سونو و شادی اومد و با هم رفتیم

این بار یه جای دیگه رفتم و کارمون زود انجام شد و بعدشم رفتم دکتر و اومدیم خونه و تو زود خوابت برد.

خیلی خسته شدی میدونم مامان رو ببخش اما تو این چند روزه چند تا کلمهء جدید هم یاد گرفتی

دُ دُر =دکتر

آمول =آمپول

اون =خون

(بالشت نمیدونم چرا خونی شده بود تمام سر و صورتت رو با دقت دیدم اما نمیدون شاید یه پشه رو تو خواب له کردی اما تا دیدی گفتی :اون)

و البته ندیدی دکتر فشار بگیره اما تا دستگاه فشار رو میبینی میگی:دُ دُر

و خیلی چیزای دیگه که الان یادم نمیاد

آخرین فصل تابستون 92 هم داره تموم میشه و روزا کوتاه و شبا بلند

دیگه کم کم سر و صدای بچه های کوچه کم میشه

هوا سرد میشه و مطب دکترا هم شلوغ

امیدوارم پاییز خوبی رو پیش رو داشته باشیم

تو و هیچ کوچولوی دیگه ای سرما نخوره و ویروسای لعنتی سراغتون نیاد

خیلی دوست دارم نفسمی به خدا

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان حسام كوچولو
29 شهریور 92 17:07
سلام. تولد همسرتون مبارك.
مامان گیسوجون
29 شهریور 92 17:55
فقط یه چیز خدا رو شکر شکر شکر که خوبی
نارینه
29 شهریور 92 22:11
مرضیه
1 مهر 92 16:52
منم آرزو میکنم پاییزتون خیلیییییییی مبارک باشه راستی تولد همسری مبارک
❤دو نیمه قلبم❤
9 مهر 92 13:22
با خیلی خیلی تاخیر تولد بابای مانی جون مبارک باشه عزیزم مشکلی برات پیش اومده دکتر رفتی؟؟؟نکنه خدای نکرده مریض شدی؟؟؟