مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

روز ماستی

1390/1/12 18:29
173 بازدید
اشتراک گذاری
مانی جونم اگه بدونی امروز مامان چه کار کرد!ساعت ۷:۳۰ صبح بود که یه صدای عجیب شنیدم و تقریبا حدس زدم که صدای چیه.حالا از اول داستان میگم از وقتی تو اومدی تو دل مامان دیگه نمتونم لبنیات پاستوریزه بخورم و با آزمایشات انجام شده توسط خودم فهمیدم به دلیل وجود شیر خشکه که تو لبنیات پاستوریزه میریزنه. پس تصمیم گرفتیم خودمون ماست درست کنیم دیروز بابات شیر خرید من هم ماست درست کردم و یه مقداریش رو داخل بطری ریختم و نزدیک بخاری گذاشتم تا ترش بشه ودوغش کنم یه مقداری هم که زیاد تر از ظرف داخل یخچال بود رو تو یه شیشه ریختم وگذاشتم رو میز آشپزخونه. صبح با اون صدایی که شنیدم فکر کردم که از بطری کنار بخاریه اما نبود رفتم تو آشپزخونه و دیدم که ماسته اونقدر ترش شده که گاز گرفته و از شیشه زده بیرون و ریخته رو میز و زمین گذاشتمش رو سینک شروع کردم به تمیز کردن زمین و بعد رفتم سراغ شیشه ماست مثلا خواستم در شیشه رو باز کنم و ببینم چه اتفاقی افتاده وای خدا سر هیچ کس نیاره یک دفعه یه صدای انفجار داد (الان که دارم مینویسم خنده ام گرفته)نا خواسته چشمامو بستم ودوباره باز کردم صدای بابات بود که از خواب پرید و گفت چییییییییییی شدههههههههههه یه نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم ظرف ماست بود.اما ای کاش فقط همین بود تمام آشپزخونه شده بود ماست.کابینت ها ،پرده ،دیوار، سقف، زمین،  و هر چیزی که تو آشپزخونه هست.فکرشو بکن اول صبح،اولای سال بعد از اون همه خونه تکونی و تو این شرایط اشکم در اومد زدم به بیخیالی ورفتم که بخوابم با خودم گفتم جهنم بعد تمیزش میکنم اما طاقت نیاوردم و دوباره پا شدم اصلا حوصله ی پرده در اوردن نداشتم همون جور آب گرفتم به در و دیوار و سقف و پرده.کاینت هارو هم دستمال کشیدم و بعد زمین رو شستم.بعدش هم صبحانه خوردم و رفتم خوابیدم.اما وقتی از خواب بیدار شدم تمام آشپزخونه رو سیاه میدیدم میدونی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چون مورچه ها حمله کرده بودن به جاهایی که از زیر دست من واسه تمیز کردن در رفته بود.حسابی حالم گرفته شد.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان فرشته
12 فروردین 90 19:13
سلام عزیزم ای وای چه روز بدی رو شروع کردی می دونم چه عذابی داره حالا چیکار کردی دوباره شستی ؟ خسته نباشی گلم