ناراحت شدم
عزیز دل مامان امروز از صبح سر پا بودم .لباس های شسته شده رو جمع و جور کردم وبابات هم امروز کلی خرید کرده بود و من میوه و سبزی و... شستم و جا دادم تو یخچال و فریزر و ساعت ١٦ بود که ناهار خوردید که اونم پر درد سر بود چون من هوس کشک و بادمجون کردم و درست کردم اما بابات گفت که این غذا نشد که من ناهار نمیخورم من هم مجبور شدم واسش مرغ و برنج درست کنم البته بابات حق داشت آخه زیاد بادمجون دوست نداره دیشب هم من شام درست نکردم و بیرون شام خوردیم.ساعت ١٩ هم مامانیم با نگار و آتوسا اومدن اینجا و یه ساعتی بودن و رفتن.دیروز مامانیت اینا با عمه هات یه سفر یه روزه رفتن شمال ساعت ٢٢ بود که به بابات گفتم زنگ بزن ببین کجان و اگه میخوان من واسشون شام درست کنم و بابات هم زنگ زد و گفتن سد کرج هستن و قرار شد من شام آماده کنم.من که حسابی خسته بودم به هر سختی که بود یه شام حاضری درست کردم و ساعت ٢٣:١٠ بود که رسیدن بابات درو باز کرد و گفت بفرمایید شام اما در کمال ناباوری شنیدیم که گفتن ما شام خوردیم دیگه لازم نیست که بگم چه قد ناراحت شدیم بابات گفت شامو بیار بخوریم و بعد از شام هم من غذا رو دادم که بابات ببره بالا چون زیاد بود و ما باید سه روز بخوریم تا تموم شه.الان ساعت ٢٣:٥٢ بابات هم بالاست و من اومدم که باهات درد دل کنم.
دوست دارم دردونه