یه روز خوشمزه یه مامان شکمو
مانی جونم عزیز دلم دیشب هیچ حالم خوب نبود و وضعیتم خیلی خراب بود یه کمی هم خون بالا آوردم
بابت هم نگران شده بود اما میخواست منو دل داری بده میگفت تو چنگ انداختی به معده امهمش میگفت یه چیزی بخور ببین اگه باز حالت بد شد بریم دکتر آخرش گفت دوغ بخور شاید حالت بهتر بشه رفت که دوغ بیاره من اصرار کردم که گاز دار بیاره که دعوام کرد و گفت حالت بد میشه دیگه منم خوردم و حرف نزدم.
دیشب تو خیلی شیطونی میکردی و کم مونده بود که پاتو از دهنم بیاری بیرون منم که حالم بد با این کار تو و لگد زدن به معده ام بد تر هم میشدم.بابات دستشو گذاشت رو شکمم و گفت پسر بگیر بخواب و اینقد شیطونی نکن.اما کو گوش شنوا.
امروز صبح بابات صبحانه رو آماده کرد و به زور به خورد من داد.ناهار هم رفتیم بیرون واز اون جا من رفتم خونهءمامانیم و بابات هم رفت سر کار.مامانیم یه دست لباس و یه ملحفه واست گرفته بود آخه قبلی یه کمی به خاطر بزرگ بودن تختت کوچیک شد.یه چوچویی(بالشت کوچیک به قول مهبد)هم واست درست کرد با یه زیر انداز که اگه رفتیم جایی زیرت بذاریم آخه بابات یه کوچولو وسواسه.
غروب خودم پاشدم وشام درست کردم و اونقد خوردم که نمیتونستم نفس بکشم ساعت ٢١ بابات اومد دنبالم اومدیم خونه با اینکه جا نداشتم دو تا لیوان نوشابه خوردم.نیم ساعت بعدش رفتم سراغ یخچال که میوه بخورم چشمم افتاد به ماستی که دیروز بابات خریده بود روش نوشته بود ماست و اسفناج دلم خواست و خوردم.چند دقیقه بعد صدای در اومد مامانیت بود یه بشقاب دلمه برگ اورد از خوشحالی بال در آوردماز اونم خوردم اما دیدم دارم منفجر میشم اومدم پای کامپیوتر که هم از دلمه واسه بابات که الان رفته باشگاه بمونه هم خودم رو نجات بدم .نمیدونم من که اینجوری نبودم چرا امروز اینطور شدم؟