مشت و لگد
مانی مامان عزیز دلم چرا اینقد اذیت میکنی؟میخوای مامان و سکته بدی؟ دیشب با بابات یه سر رفتیم بالا و اومدیم بابات نشست پای تی وی فوتبال ببینه منم داشتم تو نی نی وبلاگ میچرخیدم ومنتظر تکون خوردنات بودم اما انگار نه انگار تنها چیزی که حس میکردم یه چیزی مثه ضربان قلب بود که با تمام سرعت ممکن میزد انگار آب یخ ریختن روم یهو ترسیدم قلبم اونقدر تند میزد که انگار داره تو مغزم میزنه صدای ضربان قلبمو میشنیدم روی زمین دراز کشیدم ودستم و گذاشتم رو شکمم اما هیچ خبری جز همون ضربان تند نبود به بابات گفتم فقط نگام کرد و منتظر بود که من بگم بریم دکتر اما نگفتم.رفتم یه کم شکمم رو چرب کردم و رو تخت به پهلوی چپم خوابیدم نیم ساعتی صبر کردم بازم خبری نشد پا شدم و دو تا رولت خوردم شکموی مامان هنوز از گلوم پایین نرفته بود که شروع کردی به مشت و لگدزدن منم با عصبانیت گفتم بی جنبه بذار بره پایین بعد شروع کن اونقد خوشحال شدم که حد نداره.
تا حالا هیچ کس به این اندازه از کتک خوردن و مشت و لگد مال شدن خوشحال نشده مگر اینکه یه مسافر کوچولو که تو دلش این کارو بکنه
مسافر کوچولوی من سالم به مقصد برس خیلی ها منتظرتن و از همه منتظر تر یه مامان همیشه نگران و یه بابای عجول که میگه آخر ایستگاه ٣٧ به زور پیادت کنیم تا خیالمون راحت شه
دوست دارم