مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

سفر بابا

1390/4/17 20:52
293 بازدید
اشتراک گذاری

مانی جونم دیشب بابا با یکی از دوستاش رفت شمال البته واسه کار.

دیشب ما رفتیم خونهء مامانیم و شب اونجا بودیم و غروب اومدیم خونه.

یه چیز جالب بگم:

دیروز قرار بود من برم پیش دکتری که زایمانم کرده بود.بابات گفت من میام با هم بریم.

 ساعت 15 بهش زنگ زدم گفت یه ساعت دیگه خونه هستم.من هم یه کوچولو شیر ریختم تو شیشه تا تو اونجا گشنه نمونی ساعت 17بود که به بابات زنگ زدم که گفت من تو مغازه سر کوچه گیر افتادم.

حالا موضوع از این قرار بود که کرکره مغازه دررفته و افتاده پایین و بالا نمیرفته تا زنگ زدن و کرکره ساز اومده بود ساعت19 شده بود که بابات اومد خونه و این شد که دیگه من نرفتم دکتر اما حسابی به بابات خندیدم آخه میگفت میخواسته از یه جای کوچولو که باز مونده بود بیاد بیرون و مغازه داره که میدونسته احتمال داره بابات گیر کنه به شوخی بهش میگفته این کارا رو نکن تو شخصیت داری و اونایی هم که بیرون بودن بهش میگفتن دندون رو جگر بذار.

این هم اتفاق جالبی بود که تو 40 روزگیت واسه بابات افتاد.

احتمالا امشب بابات بیاد اگه هم نیاد منو تو امشب باهم برای اولین بار تنهاییم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامانی شیما وحدیث
18 تیر 90 2:50
سلام مامان مانی جون .40روزگی مانی مبارک که البته الان بیشتر شده . میگم عجب بابای شیطونی .وقتی بابا اینجوری وای به حال نی نی . خدا به دادت برسه شوخی کردم .به ماهم سربزن
mAhyA
18 تیر 90 10:09
سلام..... وای خدا ماشالله چه نازه... مانی کوچولو..... منم پنج شنبه خاله شدم.. بیاید پیشمون
مامان ماني
18 تیر 90 13:43
سلام ...... بابا ناصر هم اكثر شب ها شيفته و من تنهام اما الان كه ماني هست خاله ماني مي ياد پيشم .... اين روزا خيلي بيشتر به باباي ماني احتياج دارم وقتي نيست مي خوام ديونه شم .... حالم هنوز خوب نيست و تا تنها مي شم اشكم در مي ياد .... تنهايي خيلي بدّ ..... هنوز به اين زندگي جديد عادت نكردم چون همش سر كار بودم و آدم اكتيوي بودم ..... الان خيلي بهم سخت مي گذره ..... انشاء ا... سايه همه بابا ها بالا سر زن و بچه هاشون باشه ...... ماني رو از طرف من ببوسيد ....
مامان ماهان
18 تیر 90 23:06
آرتین خان
19 تیر 90 19:11
اصلا دوست نداشتم جای بابای مانی جون باشم خیلی اعصاب خوردکنیه
مامان فرشته
19 تیر 90 20:50
سلاممممممم عزیزم خوبی وای که چقدر خندیدم اما خاطره خوبی شد فکر کنم هر وقت بابای مانی جون از سر کوچه رد بشه دیگه جرات نکنه تو مغازه رو حتی نگاه کنه
آرام جان
19 تیر 90 23:01
سلام! حفظ كنه اين پسر جيگرتو! سايه شما و باباشم روي سرش باشه ايشالله!