تنهایی
مانی جونم همونجور که گفتم بابات رفته بود شمال و قرار بود جمعه آخر شب برگرده.
آخر شب به بابات زنگ زدم و گفت که فردا(شنبه)صبح زود حرکت میکنن.
مامانیت زنگ زد و گفت واسه خواب بریم بالا اما من گفتم تنها نمیترسم.
با خودم فکر کردم شاید مامانیت ناراحت بشه و بگه خونهء مامانی خودش یه شب موند اما اینجا نمیاد.
وسایلت رو جمع کردم و بردمت بالا.
ساعت ٢:٣٠ بود که خوابیدی.
چند باری بیدار شدی و شیر خوردی.
ساعت ٥ بود که باباییت پا شد نماز بخونه و چون ما تو پذیرایی بودیم و لامپ رو روشن گذاشته بودم خاموشش کرد و نمیدونست که من عمدا روشنش گذاشتم تا خاموش شد تو بیدار شدی و نق زدی مامانیت هم بیدار شد که نماز بخونه و وقتی لامپ رو خاموش دید به باباییت اعتراض کرد.باباییت هم گفت که نمیدونسته اما به هر حال تو با این کار بیدار شدی.
هوا گرم بود و به خاطر تو کولر رو روشن نکردن و پنجره ها رو باز کردن اما صدای ماشینا اذیت میکرد و نمذاشت که بخوابن واسه همین ساعت ٥:٣٠ اومدیم پایین.
از ٦ صبح هر چی به بابات زنگ میزدم هر دو تا گوشیش خاموش بود.
خیلی نگرانش شدم.
تا ساعت ١٦ بود که هزار جور فکر کردم اما یهو بابات اومد.
نخواستم ناراحتش کنم و غر بزنم واسه همین فقط گفتم نگرانت شدم و دیگه چیزی نگفتم.
بعد با هم ناهار خوردیم و خوابیدیم.
تو هم که خیلی ساکت بودی و اصلا شلوغ نکردی و ما یه استراحت مفصل کردیم.
دوست دارم پسر با فهم و شعورم.