امان از دست بابات
مانی جونم دیروز بابات زنگ زد و گفت اگه میخوای بری خونهء مامانیت برو.گفت میخواد واسه کاری بره شمال.
البته الکی گفته بود.
منم زنگ زدم و دایی نادر اومد دنبالمون.
با تعجب به دایی نگاه میکردی آخه بابات پشت فرمون نبود واست عجیب بود.
دو ساعتی اونجا بودیم که بابات زنگ زد و گفت امشب نمیریم و من میام دنبالتون
رفتم جلوی در
بابات از ماشین پیاده نشد که ساکتو بگیره
بهش گفتم عجب آدمی هستی ها
فکر کرد واسه پیاده نشدنش گفتم
(اما من واسه اینکه ما این همه بارو بندیل واسه شب موندن بسته بودیم گفتم)
بابات گفت حواسم نبود فکرم جایی بود
(به دسته گلش بود)
یه نگاه به اطرافم انداختم دیدم بَــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــله
بابات یه چیزایی به ماشین اضافه کرده
با دقت که نگاه کردم دیدم از یه چیزایی بیشتره
ماشینو اسپرت کرده بود
هر چی پول داشته ریخته پاش
منم شرع کردم به غر زدن البته با خنده
پیاده که شدم بیرون ماشین رو هم دیدم
حسابی از دستش عصبانی شدم
اما دیگه نمیشد کاری کرد
بابا من چقد حرص بخورم
گاوم بودم الان شیرم خشک شده بود
ظهر که بابات اومد خونه ابراز ندامت(همون پشیمونی) کرد و کلی با هم خندیدیم که چقد بچگونه پشیمونه
بابات گفت آخه فکرشو نمیکردم اینقد بشه هر چی دیدم گفتم اینم بده
منم دیگه آروم شدم
فدات بشم تو بزرگ شدی اینجوری نباشی ها
هر چی دیدی بخوای که مامان دوست نداره
قربونت برم پسر کوچولو