سفر بابا
مانی جون جونا امروز بابات رفت مشهد
دیروز گفت بریم خرید که چیزی تو خونه کم نباشه
جلوی بانک مامانیم رو دیدیم داشت دنبال دایی اینا میگشت آخه با هم اومده بودن بیرون
گفتم بیا با ما بریم و من میخوام بعد از خرید بیام خونتون
زنگ زدیم به دایی نادر و گفتیم که کجاییم و اونا هم اومدن
قربونت برم تو اون شلوغی بازار و با اون شال و کلاه مهبد بازم شناختیش و کلی واسش ذوقیدی
خریدمون رو که کردیم رفتیم پیش دایی اینا
داشتن ماهی میخریدن بابات هم گفت هوا سرده ما بریم
مامانی گفت که بابات اگه کار داره بره و ما با دایی بریم و قبول کردیم
ساعت ده بود که شیر خوردی و صبحانه هم نخوردی و تا ساعت ١٣ بیرون بودیم اما هیچی نگفتی
رفتیم خونهء مامانی و یه کوچولو شیر خوردی و خوابیدی
شب بابات اومد دنبالمون و اومدیم خونه
وای کلی کار داشتم
تو پیش بابات بودی و من خریدا رو جمع و جورکردم شام درست کردم
اونقد گیج بودم که کتری رو آب کردم و گذاشتم تو کابینت
آخر شب تو رو حموم کردم که زودی بخوابی تا شاهکار خلقت رو درست کنم
حالا شاهکار خلقت چیه؟شلوار باباته که داده خیاطی کوتاه کنه اما بابات راضی نبود و بازش کرد
با صدای ما بیدار شدی
ساعت دو خوابیدی
ما هم تا سه در مورد سفر بابات حرف زدیم و بعد خوابیدیم
امروز که بابات داشت حاضر میشد که بره دید که پولاش نیست
هههههههههه
یه میلیون گم شده
وای کل خونه رو به هم ریختیم نبود که بود
بابات میگفت رو کمد تو گذاشته اما من که میدونستم حواس پرتی داره
مامانیت اومد تو رو گرفت و بابات هم بعد از خنک شدن موتورش نشست و به من میگفت که کجا رو بگردم
باورت نمیشه
زیر پرینتر روی میز کامپیوتر بود
به قول مامانیت ارزش ناراحت شدن رو نداشت اما چون دیروز کل ساختمون خالی بود فکر کردیم دزد اومده
آخه آدم عاقل تو عصر تکنولوژی میگه من حوصلهء کارت بازی و بانک رفتن و این جور چیزا رو ندارم؟!!!!!!!
بعدش کلی به بابات خندیدیم
ساعت ١١ دوستش اومد دنبالش و بعد از رد کردن بابات از زیر قرآن و خداحافظی رفت
از روزی که قرار شد بره همش میگفت دلم واسه مانی تنگ میشه
امروز هم که حسابی میشد از چشاش خوند که این دو روز طاقت نمیاره
الهی زود و سالم برگرده تا پسر کوچولوی مامان خوشحال شه
خیلی عاشقتیم هااااااااااااااااااا