ده ماهگی
مانی جونم ده ماهگیت مبارک
امروز ده ماهه شدی
امروز خوابونده بودمت و نشسته بودم داشتم آجیل میخوردم صدای همیشگیت که از خواب بیدار میشی اومد
اومدم تو اتاق تا نگات کنم اما ندیدمت
داشتم از ترس سکته میکردم
ای بابا کجا رفته
آخه اتاق یه کمی تاریک بود
پایین تختت رو نگاه کردم که دیدم بعله افتادی رو بیگ بر
آخه من اونو میذارم پایین تختت تا اگه افتادی چیزیت نشه
کلی کیف کردی چون به خاطر جنسش نمیذارم بهش دست بزنی و امروز روش خوابیده بودی
خدا رو شکر که چیزیت نشد
الان بابات اومد و بهش گفتم
گفت خاک بر سرت
ههههههههههه
کلی خندیدم
اما اون موقع خیلی ترسیده بودم
بابات خیلی دوست داره اگه خدای نکرده یه خراش برمیداشتی پوستم کنده بود
عاشقتیم کوچولوی دوست داشتنی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی