دردری
مانی جونم دیروز ظهر رفتیم خونهء دایی بابات شبش هم یه سر رفتیم خونهء خالهء بابات و بعد هم یه دور کوچولو زدیم و اومدیم خونه
امروز صبح میخواستیم بریم خونهء مامانیم اما زنگ زدیم و گوشی رو برنداشت گفتیم شاید نباشه
بابات که داشت میرفت بیرون کلی گریه کردی و بابات هم برگشت و گفت حاضرت کنم که بریم خونهء داییم اما چون غذات نپخته بود گفتم نمیرم
خیلی بیقراری کردی و آخرشم خوابیدی
یه چند روزی میشه که تو خواب خیلی وول میخوری و شبا باید کلی دنبالت بگردم تا پیدات کنم
گاهی هم تو خواب حس میکنم از تختت افتادی پایین
راستی گوشه لبت زخم شده مثه تبخال
خیلی نگرانتیم
بابات دیشب میخواست ببریمت دکتر اما چون متخصص نیست منصرف شدیم
این روزا خیلی بلا شدی
دیشب من تو آشپزخونه بودم و به بابات گفتم نذاره بیای اما مگه حریفت شد
بعدشم من و بابات مسابقه گذاشتیم ببینیم کدوممون میتونیم تو رو سمت خودمون بکشونیم
بابات همهء اسباب بازیهاتو نشونت میداد و صدات میکرد منم از تو آشپزخونه شوینده ها و قاشق چنگال نشونت میدادم
بابات حتی رفت دم در که تو فکر کنی داره میره بیرون اما تو میومدی سمت من(البته واسه آشپزخونه)
بابات هم گفت بی معرفت واسه بچه غریبه این همه ادا در می اوردم می اومد بغلم
خلاصه که حسابی باهات مشغولیم
دوست داریم عروسک کوچولو