دَدَری
جون جون مامان دوشنبه رفتیم خونهء مامانیم و شب بابات اومد دنبالمون و یه سر رفتیم میوه فروشی دوست بابات و بابات تو رو هم با خودش برد تو مغازه
دوستشم تو رو گذاشت تو ترازو و وزنت کرد
9/50 بودی
منم حسابی از اینکه وزن گرفتی خوشحالم
سه شنبه هم رفتیم خونهء مامانیم و تا شب اونجا بودیم و بعد از چرخ زدن تو شهر اومدیم خونه
این هفته حسابی بیرون رفتی و خوش به حالت شده
دیشب عمه آمنه ات با متین یه سر اومدن پایین و مامانیت هم اومد و از اونجایی که مامانیت موقع رفتن تو رو میبره تو راه پله تو دوباره خودتو کشوندی سمتش تا ببرت
من مخالفم و میگم بد عادت میشی اما بابات میگه نه همه بچه ها همین جورین
آخر شب بابات گفت بستنی بیار بخوریم و تو هم تا دیدی ول نکردی و بستنی منو گرفتی و داغونش کردی
منم هی با دستم میکندم و میخوردم تا تو نخوریش
آخه فالوده ای بود و ترسیدیم ضرر داشته باشه
آخرش فقط چوبش تو دستت بود و وقتی دیدی هیچی بهش نیست با تعجب نگاش میکردی و من و بابات هم میخندیدیم
نیم ساعتی چوبشو نگه داشته بودی
عزیز مامان بزرگ تر شدی بهت میدیم بخوری
راستی اینم بگم که دیشب دهنت خورد لبهء میر و لبت پاره شد و کلی خون اومد اما زیاد گریه نکردی
قربونت برم مامان جون
دو روز دیگه هم روز مادره
امسال اولین سالیه که مادر بودنو با لمس کردن تو تجربه میکنم و بهترین حس دنیا رو دارم
الهی همهء خوبی های دنیا رو داشته باشی پسر کوچولوی من