این آخر هفته
مانی جون 5 شنبه مامانیم و مهبد اومد خونمون و واسمون آش آوردن و دو ساعت بعد هم رفتن
مامانیت گفت شام بریم بالا
داشتم شام تو رو میدادم که حالت بد شد و کلی بالا اوردی
بعدش خوب بودی و رفتیم بالا اونجا هم یه کم مرغ و سیب زمینی خوردی
آخر شب برات گوشت و مرغ کباب کردیم و خوشت اومد و خوردیش
مامانیم هم زنگ زد و گفت نریم بهشت زهرا چون هوا گرمه و تو مریض میشی
بابات هم گفت حالا که مامانیت نمیاد نریم و بعدا بریم
من خیلی ناراحت شدم
جمعه ساعت 12 از خواب بیدار شدیم
بابات گفت صبحانه بخوریم و بریم بهشت زهرا به مامانیم زنگ زدم گفت که من نمیام کار شما هم درست نیست سر ظهر هوا به این گرمی برید
بازم بابات گفت نریم
بازم من ناراحت شدم
اما یهو بابات گفت حاضر شیم بریم
ساعت 13:15 راه افتادیم
یه ساعت بعد رسیدیم
اونجا هم زودی فاتحه خوندیم و تو غذا خوردی و برگشتیم
یه اتفاق جالب هم افتاد که کلی خندیدم و حال و هوام عوض شد
یه وانت که جلومون رانندگی میکرد و بارش هندوانه بود بابات رو عصبی کرد و یهو گفت اینم با بار تخم مرغ تو لاین سه میره
بعد فهمید اشتباه گفته کلی خندید
ساعت 16:30 خونه بودیم و بعد غذا خوردن خوابیدی تا غروب
امروز هم خونهء عمه آمنه ات دعوتیم
خدا به خیر کنه با شما سه تا پسرا
دردونهء مامان این اولین باری بود که سر مزار میرفتی الهی همیشه جای خوش بری
دوست دارم