مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

آخیش تموم شد

1391/5/20 14:15
373 بازدید
اشتراک گذاری

مانی جون  مامان این هفته خیلی خسته شدم

 

همش مهمون بازی داشتیم

چهارشنبه تصمیم گرفتم خونه تکونی کنم و واسه روز بعد خانوادهء بابات رو دعوت کنیم

بابات رفت بالا تا به مامانیت بگه و به بقیه هم زنگ بزنه

اما همه گفته بودن ما امروز میتونیم بیایم

من هم قبول کردم چون میخواستم زود تر تموم شه

وای اگه بدونی چقد کار داشتم

بابات هم رفت خرید

شروع کردم به تمیز کاری و وقتی داشتم مبل ها رو تمیز میکردم تو هم یه دستمال برداشته بودی و داشتی گردگیری میکردی

قربون کمک کردنت برم من

ناهارت رو دادم و داشتم سبزی پاک میکردم که شروع به نق زدن کردی

خوابت میومد

ساعت 16 بود که تسلیم شدم و بردم خوابوندمت

دوباره مشغول شدم

اما بدون سر و صدا

مرغ ها رو گذاشتم بپزه و داشتم سالادم رو آماده می کردم که بیدار شدی

شیر خوردی و دوباره خوابیدی

بابات هم اومد خونه

لامپ ها رو خاموش کرده بودم

خونه ساکت ساکت بود بابات هم تو تاریکی و سکوت نشسته بود

گفتم چرا اینجا نشستی گفت خواستم بخوابم ترسیدم بگی تخت رو بهم ریختی رفتم تو آشپزخونه و با خودم گفتم چقد من بد جنسم

اومدم بیرون و بهش گفتم نه برو بخواب

خلاصه که تو خوابیدی و من یه سری کارام رو انجام دادم دو ساعت بعد بیدار شدی

 واسه سوپ خرید داشتم تو و بابات رفتین خرید

وای دیر شده بود

سرخ کردن مرغ ها

پختن برنج

آماده کردن افطار

دستمال کشیدن میزا

همش مونده بود و از همه مهم تر تو گشنه بودی

یه ربع مونده بود به افطار و بابات بعد از شستن سرویسا رفت دوش بگیره

زود اومد و تو رو سپردم بهش

تو آشپز خونه بودم که صدات در اومد

با سر رفته بودی تو دیوار

پیشونیت کبود شده بود

این روند تا آخر شب ادامه داشت و سه بار همون جای پیشونیت ضربه خورد

خدا رو شکر که همه چی به خیر گذشت

مهمونامون رفتن و تو ساعت 24 خوابیدی و مامان وقت کرد شام بخوره

دیروز هم خونهء عمه سمیه ات بودیم

همه چی خوب بود تو باز هم زود خوابیدی البته ساعت 24

امروز هم ساعت 12 بیدار شدی

الان هم با بابات رفتی بالا

پیشونیت همچنان کبود و قلمبه هست

الهی همیشه سالم باشی پسرم

بوووووووووووووووس

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مرضیه
20 مرداد 91 14:36
خدا قوت دوست جون. قبول باشه خدایی افطاری دادن از شام دادن خیلییییییی سخت تره اونم با یه نی نی شیطون و کنجکاو. من جمعه پیش با اینکه فقط 2 نفر مهمون داشتم رسما هلاک شدم نیکان همش به من چسبیده نمیذاره کاری کنم. مادر جون و پدر جون نیکانو دعوت کردم. نیکان عمه نداره 1 عمو داره که ایران نیست شانس آوردم
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
21 مرداد 91 14:49
قربونت برم خاله جون. خوب مراقب خودت باشه. سعیده جون خسته نباشی. افطاری دادن از بقیه مهمونیها سخت تره. اونم با بچه کوچیک
مامان گیسو جون
21 مرداد 91 17:07
سلام عزیزم خسته نباشی آخی جانم الهی بمیرم برات خاله سرت کبود شده بوس
مامان محمد و ساقی
21 مرداد 91 18:01
سلام میشه بیاین به ساقی که تو یه مسابقه شرکت کرده رای بدین.
مامان محمد و ساقی
23 مرداد 91 14:31
سلام عزیزم.آخه عزیز من وقتی یه بچه ی کوچیک داری چرا افطاری میدی؟میدونم چی کشیدی؟خیلی سخته. خدا ازت قبول کنه.مواظب مانی جون باش.