باباتو ترسوندی
دیشب از شدت خستگی زود تر از همیشه خوابیدم بابای مانی جون دوست نداره وقتی بیداره من بخوابم میگه با هم بخوابیم و سعی میکنه به هر کلکی مثل دیدن فیلم ،بازی با کامپیوتر یا بالا رفتن منو بیدار نگه داره اما دیشب نتونست یه کمی جومونگ بازی کرد و بعد رفت سراغ تلویزیون نمیدونم دقیق ساعت چند بود که اومد بخوابه یهو احساس کردم داره حرف میزنه بعد متوجه شدم با منه که میگفت چرا اینقدر وول میخوره چشه مگه نباید بخوابه تازه متوجه شدم داره در مورد مانی جون حرف میزنه راست میگفت خیلی حرکت میکرد و محکم لگد میزد بابای مانی جون گفت تو چه جوری خوابت میبره با این همه لگد زدن من دستمو گذاشتم یهو ترسیدم نکنه ناراحته که اینجوری لگد میزنه آخه الان باید بخوابه مگه نمیخوابه اونقدر سوال پیچم کرد که خواب از سرم پرید گفتم به تو رفته شکموئه آخه شام پیتزا درست کردم و واسه خودم کالباس نذاشتم اما دلم میخواست بذارم و بر خلاف همیشه با یکی سیر نشدم و خواستم سبک باشم فکر کنم واسه همین مانی جون داشت شکمم رو سوراخ میکرد. خلاصه بی خوابی زد به سرم و دائم فکرای احمقانه میکردم آخه داییم اینا هم رفتن سفر و از رسیدنشون بی خبر بودم .دم صبح بود که خوابم برد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی