19 ماهگی
عزیز دلم 19 ماهگیت مبارک
داری بزرگ میشی و هر روز قوی تر
روزی نیست که به نوزادیت فکر نکنم
چقد کوچولو بودی واااااااااااای
دلم تنگ میشه واسه اون روزای سخت
روزای بر استرس
من یه مامان تنها با یه پسر کوچولوی 49 سانتی
یه پسر کوچولوی دو کیلو و چهارصد گرمی
میترسیدم یه لحظه تنهات بذارم
وای مردهء چند ساعت خواب بودم
مردهء یه غذای آماده و به موقع
بابات که خونه بود از بیرون غذا میگرفت و یا تو رو نگه میداشت یه چیزی درست کنم اما بابات که نبود....
شبا انگار دلت نمیخواست بخوابی و تا صبح در و دیوار و پرده ها رو تماشا میکردی انگار رفتی سینما
یه پتو وسط هال پهن میکردم و تلویزیون رو روشن میکردم که خوابم نبره و باباتم فوتبال بازی میکرد و هر چند دقیقه یه با صداش میزدم:
ببین ببین خندید
ببین بین خمیازه کشید
ببین ببین .............
مثل ندید بدیدا
وای که چه زود گذشت
خوبه که بزرگ شدی
واسه خودت تو خونه گشت میزنی
کابینتا رو خالی میکنی و بعدشم واسه دلگرمی مامان یه چیزایی رو برمیگردونی سر جاش
روزی صد بار سبد چوبوتا رو خالی میکنی و یه لحظه هم باهاشون بازی نمیکنی
بیچاره موس و کیبورد رو داغون کردی
از پیش پشتی که رد میشی حتما باید بندازیش
دسته های پلی استیشن رو همه جا دنبال خودت میکشونی و هر جا قایمشون کنم بهونه شون رو میگیری
متخصص حرص در اوردن هستی و تا چند ماه دیگه دکتراتو هم میگیری
از مرتب بودن خونه بیزاری اما اگه ما چیزی رو سر جاش نذاریم تو میبری سر چاش
از غذا خوردن متنفری و تا منو در حال غذا اوردن میبینی یه گوشه قایم میشی
همچنان عاشق حمومی و اگه ما از در حموم رد شیم لباساتو در میاری و نق میزنی که بری حموم
واسه حرف زدن عجله ای نداری و هر چی میخواییم بهت یاد بدیم بلولوبلولو میکنی
اما اگه خودت بخوای حرف هم میزنی
همه چی رو میفهمی هر چی که بگم
جای همهء لباسات و اینکه کدوم سمت کشو هست رو بلدی
میدونی وقتی میگم پاهات سرد شده بری جورابت رو بیاری
بعد از حموم دلت نمیخواد از حوله درت بیارم و وقتی لباس تنت میکنم از ترس سشوار کشیدن فرار میکنی
و خیلی چیزای دیگه که الان یادم نمیاد
خوشحالم که سلامتی و کارای مختص سنت رو به خوبی انجام میدی
مانی جون من و بابا خیلی دوست دارم
جونمون به تو وابسته است
تو عشق مامان و بابایی