اولین روز
مانی جونم عزیز مامان برات گفته بودم که میخوام از شیر بگیرمت
چند روزی میشه که زیاد به شیر خواستنت اهمیت نمیدم اما اگه ببینم داری اذیت میشی کوتاه میام
امروز ساعت 11 از خواب بیدار شدی و بازم شیر خواستی اما چون فکر کردم بیشتر نخوابی بهت ندادم
با نق دستمو گرفتی و از تخت اومدیم پایین و رفتیم تو آشپزخونه
در یخچالو باز کردی و اشاره کردی به شیر پاکتی
یه شیر برداشتیمو دوباره برگشتیم تو تخت
یه کمی خوردی و دراز کشیدی و دیگه سر حال شدی
بهت سرلاک دادم و لباس پوشیدیم و رفتیم خرید
تو مرغ فروشی چیزی نگفتی اما تا رفتیم سمت میوه و سبزیجات نمیخواستی بری تو و نق زدی و با کلی خواهش رفتیم
واسه اینکه گریه نکنی یه بسته بروکلی دادم دستت و خریدامو کردم
اومدیم خونه و منم مشغول شدم
جمع و جور کردم و بهت ناهار دادم و واسه خودمون هم غذا گذاشتم که بپزه
با آهنگ و دست و نانای و لگو و........ سرتو گرم کردم
وقت خوابت بهونه داشتی اما قربونت برم که آقایی و گریه نکردی و با خنده های زورکی و بوس حواله دادن میخواستی گولم بزنی
بازم برات از یخچال شیر آوردم و یه کمی خوردی و کلی غلت زدی و سرتو گذاشتی رو دل مامان و بلاخره خوابیدی
الهی مامان بمیره برات گلم بزرگ شدی و دیگه ......
خدا کنه که همین جور خوب با این مساله کنار بیای و هر چه زود تر راحت شیم
امروز اولین روزی بود که از صبح که بیدار شدی تا ظهر که خوابیدی بهت شیر ندادم
فقط نگرانم که تو روحیه ات تاثیر بذاره
دوست دارم نازنینم