مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

آخرای تابستون با مانی

1392/6/6 16:05
652 بازدید
اشتراک گذاری

کوچولوی مامان این آخرین ماه تابستونه و دیگه کم کم باید به خونه موندن عادت کنیم

این مدته یه روز در میون خونهء مامانیم بودیم و تو هم حسابی سر بالکن بازی میکردی

مامان هم مجبور بود خیلی خیلی مواظبت باشه

گاهی هم با مامانیم اینا میرفتیم بیرون و خرید میکردیم

چهارشنبهء هفتهء گذشته خونهء مامانیم بودیم که خاله شیوا(دختر خالهء مامانم) اومد و واسه تو هم یه فرغون خریده بود.خیلی خوشت اومد.کلی صحبت کردیم و خندیدیم آخه یه سالی میشد هم دیگه رو ندیده بودیم.کلی هم ازت تعریف کرد.

پنجشنبه مامانیم اومد خونمون و صبح زود(10 صبح)بیدارمون کرد.

بعد از صبحانه خوردن بابات رفت و مامانیم هم گفت که میخواد بره خرید و بعد هم بره خونه

با اینکه روز قبلش خونهء مامانیم بودیم اما زنگ زدیم به باباتو با مامانی رفتیم

اول خرید کردیم و بعد هم رفتیم خونه

نهارت رو از خونهء دایی کوروش گرفتیم و رفتیم خونهء دایی نادر بخوریم که دو قاشق بیشتر نخوردیو مجبور شدیم دوباره بریم بالا خونهء مامانیو فکر یه غذای دیگه باشیم.

عصری که بیدار شدی کلی با مهبدو رعنا(دختر خاله شیوا)بازی کردیم و تو هم دمپایی هاشون رو میگرفتیو از بالکن پرت میکردی پایین.خلاصه که هر کدومشون بیست بار رفتن دمپایی هاشون رو آوردن

شب هم اومدیم خونه.

جمعه خونه بودیم وآخر شب با بابا رفتین بستنی گرفتین

مامانیت اومد و برات آلبالو آورده بود و تو هم رفتی از فریزر براش بستنی آوردی

قربون مهمون نوازیت برم مامان جونم

شنبه مامانیت و عمه هات رفتن شمال

یکشنبه هم رفتیم خونهء مامانی و غروب بابات اومد دنبالمون و رفتیم پارک

کلی سرسره بازی کردی البته فقط به یکیش گیر داده بودی

دوشنبه خونه بودیم و زنگ زدم به مامانیت و تو هم کلی تلفنی باهاش حرف زدی

مامانیت گفت برو بالا به عمه سر بزن و تو دیگه ول کن نبودی و کلی گریه کردی که ببرمت بالا اما عمه سمیه هم رفته بود خونشون و نمیشد که بریم بالا

دیروز رفتیم خونهء مامانی و عصری هم رفتیم بیرون و واسه تولد بابات براش هدیه گرفتیم و البته چند روز زود تر بهش دادیم.

خدا رو شکر که خوشش اومد

امروز ظهر خیلی بد اخلاق بودی

مامانیم دیروز برات یه جفت دمپایی مثه مال مهبد گرفته بود یه سره گریه کردی و گفتی مهنود مهنود بومبایی بومبایی(یعنی بریم پیش مهبد دمپایی منو ببینه)

به زور خوابوندمت تا خوش اخلاق شی.حالا اگه بیدار شدی یادت نیوفته

گلم این روزا با شیرین زبونیات خیلی دلبری میکنی

داس:آدامس

بومبایی:دمپایی

پشت:پشت

توش:ترش

نخ:یخ

آلام:سلام

اَخ:اخم    اَخ نع:اخم نکن

و خیلی چیزای دیگه که الان یادم نمیاد

دوست دارم نفسم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

عاطفه
6 شهریور 92 17:55
خوبه اصلا" تو خونه نشستید که ! همیشه به خوشگذرانی انشالله
مامان گیسوجون
9 شهریور 92 19:19
ای جونممممم گلم عزیزم اینهمه دلبری نکن بابا به فکر دل ما هم باش
نارینه
10 شهریور 92 1:28
مامان حنانه زهرا
10 شهریور 92 15:36
والله تابستونی من ودخملیم تو خونه زندانی هستیم بس که هوا گرمه با انی جون یه تفریحی داشتن