یه روز بد
عزیز دلم امروز وقتی بابات رفت سر کار من هم پا شدم و صبحانه رو آماده کردم تا بابات بیاد و با هم صبحانه بخوریم که بریم آزمایش اما وقتی برگشت ناراحت بود گفت یکی زد به سپر ماشین و در رفت و کلی شاخ و شونه کشید که اگه ببینمش.... بعد از صبحانه حاضر شدم که بریم وقتی رفتم جلوی در دیدم یه شکستگی کوچولو بود اما بابات میگه سپر این ماشین خیلی گرونه و درست کردنش هم کم خرج نیست و گر نه ناراحت نیشدم.تو راه برگشت همش چشمش دنبال تعمیر گاه بود اما من بهش گفتم غروب بده درستش کنن اونقدر ناراحت بود که اومد خونه و خوابید.یه اتفاق هم واسه خودم افتاد چند جای دستمو با روغن سوزوندم اگه بابات ببینه کلی دعوام میکنه و بهم میگه دست و پا.... و چرا حواستو جمع نمیکنی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی