مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

یه روز بد

1390/1/23 14:47
216 بازدید
اشتراک گذاری
عزیز دلم امروز وقتی بابات رفت سر کار من هم پا شدم و صبحانه رو آماده کردم تا بابات بیاد و با هم صبحانه بخوریم که بریم آزمایش اما وقتی برگشت ناراحت بود گفت یکی زد به سپر ماشین و در رفت و کلی شاخ و شونه کشید که اگه ببینمش.... بعد از صبحانه حاضر شدم که بریم وقتی رفتم جلوی در دیدم یه شکستگی کوچولو بود اما بابات میگه سپر این ماشین خیلی گرونه و درست کردنش هم کم خرج نیست و گر نه ناراحت نیشدم.تو راه برگشت همش چشمش دنبال تعمیر گاه بود اما من بهش گفتم غروب بده درستش کنن اونقدر ناراحت بود که اومد خونه و خوابید.یه اتفاق هم واسه خودم افتاد چند جای دستمو با روغن سوزوندم اگه بابات ببینه کلی دعوام میکنه و بهم میگه دست و پا.... و چرا حواستو جمع نمیکنی.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

نسترن
23 فروردین 90 15:57
سلام چقدر راحت می نویسی. به منم سر بزنی خوشحال میشم
مامان ماهان
23 فروردین 90 17:02
خوشحالم که مامانیت و داری ببوسش
مامان فرشته
24 فروردین 90 1:25
سلام عزیز دلم ان شاا... که رفع بلا بوده و صدقه سر مانی جونم بیشتر مواظب خودت باش عزیزم بوسسسسس
سارا
24 فروردین 90 10:02
سلام خانمی نمی دونم چرا بعضی روزها اینجوری میشه ولی خدا رو شکر اتفاق بدی که نیافتاده
مامان فرشته
24 فروردین 90 11:36
سلام عزیزم برات رمز گذاشتم
مامان فرشته
25 فروردین 90 0:00
گلم ممنونم از راهنماییت اما فقط همون یه غذا و سالاد با منه بقیه رو مادر همسری انجام می ده چون واقعاً با این دل درد توان ندارم دیگه می بوسمتون