مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

پدر و پسر

1390/1/31 11:46
231 بازدید
اشتراک گذاری
مانی جونم عزیز دلم مامان ازت ناراحته حالا بهت میگم چرا.دیروز بابات اومد خونه و یه سر رفت بالا بعد که اومد گفت مامانیت و بابایت بالا تنها بودن واسه همین گفته ناهار بیان پایین.بابات گوشت و سیبزمینی وپیاز رو چرخ کرد ومن هم مخلفات رو آماده کردم یه شامی درست کردیم تقریبا ساعت ۱۴:۳۰غدا خوردیم و بابات داشت تعارف میکرد که اگه سیر نشدین موادش آماده هست یه دقیقه سرخ کنیم هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای در اومد!! عمه رویات بود با یه پفک بزرگ پرسیدم ناهار خوردین با خنده گفت نه گفتم الان درست میکنم گفت نمیخواد غذای خودم رو نخورده پا شدم عمه ات اومد وگفت تو برو خودم سرخش میکنم و من هم قبول کردم خلاصه ساعت ۱۶ بود که بعد از چای و میوه رفتن بالا و منو بابات هم گفتیم یه کوچولو بخوابیم من زود پا شدم اما بابات یه ۳ ساعتی خوابید و بعد هم که پا شد گفت حالم بده سرما خوردم من که حسابی پکر شدم آخه بابات بد مریضه.شب مامانیت گفت شام بییان بالا ما هم رفتیم اما بابات حسابی بیقراری کرد و شام نخورده رفت تو اتاق خوابید ساعت ۲۴ اومدیم خونه و رفتیم که بخوابیم اما چه خوابی بابات که به خاطر حالش دائم وول میخورد و از تب تمام تخت رو هم گرم کرده بود من هم از نگرانی میدونی چرا؟؟ شیطنت تو گل کرده بود بازم هیچ خبری از حرکت هات نبود تا ساعت ۴ صبح که آخرش مجبور به خوردن نوشابه شدم ودیگه داشتم از نگرانی دق میکردم همین که رفتم به بابات بگم که بریم بیمارستان شما یه کوچولو به مامان دست تکون دادی.با خودم گفتم تا به دنیا اومدی باید به خاطر این کارت تنبیه بشی(من که دلم نمیاد)امروز به بابات گفتم از دست تو پسرت گفت چرا؟ گفتم حاضرم بی خوابی بکشم اما نگرانی نداشته باشم.نمیدونم شایدم دیروز زیاد خسته شدم تو هم کم استراحت کردی واسه همین خوابیده بودی و من الکی نگران شدم.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان فرشته
31 فروردین 90 12:17
سلام عزیزم الهی بمیرم تو هم مثل من استرسی هستی ای خدا خودت دادی خودتم تا آخر سالم نگهشون دار